○Old Friend○

864 115 39
                                    

با ماگ قهوه اش داخل اتاق شد و چشم چرخوند. عصبی، کلافه و خواب الود بود. تمام سعیش رو میکرد که نخوابه و قهوه کمابیش کمکش میکرد. داشت به این فکر میکرد که کاش میتونست سرش رو روی شونه ی خواب بذاره و بهش بگه که به مسیح سرش خیلی شلوغه وگرنه بیشتر به دیدنش میومد. یونگی همیشه بر این عقیده بود که اگه خواب یک جسم داشت مطمئنا زوج خوبی میشدن.

اهی کشید و کش و قوسی به بدنش داد. نگاهی گذرا به لپ تاپ و ایمیل های خونده شده انداخت و بعد از مکث کوتاهی شروع کرد به جمع کردن اسناد و ورق هایی که نوشته بود و چاپ کرده بود، زیر لب غر میزد و احتمالا اگر کسی داخل اتاق بود حاضر میشد به مسیح قسم بخوره که صدای غر غر گربه میشنوه نه صدای بم و خواب الود یونگی رو.

_به مسیح قسم من میخوام تو زندگی بعدی سنگ بشم، فاک

بعد از جمع کردن وسایلش و گذاشتنشون توی کیف چرم سیاهش با لبخند گشادی سمت تختش رفت و فورا زیر پتو خزید. الارم ساعتش رو دو ساعت دیر تر تنظیم کرد و با گفتن جمله ی : اشکالی نداره رئیس دیر بکنه. با لحنی حق به جانب و عصبی چشم هاشو بست و خودش رو به عشقش رسوند.

تهیونگ بعد از باز کردن در اتاق یونگی و دیدن صورت سفیدش که شبیه مرده ها بین تخت تمام سیاهش دیده میشد، تصمیم گرفت بدون بیدار کردن اون گربه ی بداخلاق صبحانه بخوره.
بعد از تموم کردن قهوه و صبحانه اش سمت اتاق رفت و لباس هاشو عوض کرد.

یقه اسکی سیاهی رو با شلوار پارچه ایی نسبتا تنگ، سیاهی پوشید، پالتوی سیاهش رو پوشید و طبق معمول دستکش تک چرمش رو هم دستش کرد. انگار داشت برای قتل لباس میپوشید. یه قتل ساده هم نه، شاید قتل یک دختر که بعد از دیدن تیپش سکته ی قلبی بکنه و بعد هم پلیس ها اون رو به عنوان قاتل دستگیر بکنند. پوزخندی زد و سمت جعبه ی کشو دار روی میزش رفت.

اکسسوری هاشو با نظم خاصی پوشید و بعد از گرفتن وسایلش و گذاشتنشون توی جیبش سمت اشپزخونه رفت.

(استایل تهیونگ با این دستکشاش)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(استایل تهیونگ با این دستکشاش)

《من جایی کار دارم 》

بعد از چسبوندن ورقه به یخچال با عجله بیرون رفت.

***

جونگکوک با عجله وسایلش رو جمع کرد و بعد از گرفتن کوله ی سیاهش طوری که انگار دنبالش کردن از خونه زد بیرون. باید تاکسی میگرفت و بعدش مینشست دعا میکرد که به موقع برسه به کلاسش.
سمت تاکسیی دست بلند کرد و بعد از ایستادن ماشین و سوار شدن، اسم دانشگاه رو گفت و مشغول بستن بند های کفشش شد.

Black DaggerWhere stories live. Discover now