○Achernar○

631 87 102
                                    

***

اولین باری بود توی خونه ی جونگکوک بود، قدمی برداشت و سمت اتاقی که حدس میزد مال جونگکوک باشه رفت، جونگکوک رو روی تخت گذاشت و پتوی سفید پشمکیش رو روش انداخت.

کنار جونگکوک روی تخت نشست و انگشت لای موهای نرم پسر برد. جونگکوک توی خواب ملچ ملوچی کرد و به پهلو چرخید. لبخندی زد و بعد از بوسه ایی که روی پیشونی جونگکوک گذاشت، از اتاق بیرون رفت.

سوار ماشینی که دست راننده سپرده شده بود، شد و سرش رو به پشتی تکیه داد. اهی کشید و چشم هاشو اروم مالید. از بوسان تا سئول رو رانندگی کرده بود و الان به شدت خسته بود، بعد از اینکه رسیده بودن به عمارت جونگکوک یکم استراحت کرد و بعد تهیونگ رو مجبور کرد که باهاش به خونه‌ش بره، تهیونگ اونقدری خسته بود که حس میکرد اگه پشت فرمون بشینه بالا میاره برای همین هم یکی از گارد هارو صدا زد و بهش دستور داد رانندگی بکنه.

داخل عمارت شد و سمت اتاق رفت. تمام این دو سه رور سفرشون به همه فهمونده بود ورود به اتاقش ممنوعه و کسی که داخل اتاق بره، بی برو برگشت مجازات میشه.

روی تخت دراز کشید و اهمیتی به چروک شدن لباس هاش نداد.

به ماه‌ی که از پنجره قابل دید بود لبخند محوی زد و چشم هاشو بست تا فقط بخوابه.

***

چشم هاشو توی کاسه چرخوند و به پنکیک های توی ماهیتابه خیره شد، چرا فقط مثل عکسا خوشگل نمیشدن؟

یکیشون رو پشت و رو کرد با دیدن رنگ طلاییش جیغ بلندی کشید و بالا پائین پرید. یکم گذاشت و وقتی مطمئن شد اونطرف پنکیک هم طلایی شده، اونو داخل ظرف کنار دستش گذاشت و دوباره با ملاقه یکم از مواد رو داخل ماهیتابه ریخت.

حالا تایم دستش اومده بود و پنکیک های طلایی رنگ داشتن به پنکیک های سوخته و قهوه ایی زبون درازی میکردن.

یکم بابونه داخل فلاسک خرگوشی صورتیش ریخت و بعد روش ابجوش ریخت. در ظرف پنکیک هارو بست و روی ظرف دیگه ایی که توش نارنگی و انار بود گذاشت. لبخندی زد و یکم نوتلا هم برای روی پنکیک برداشت.
پاکت صبحانه‌هارو دستش گرفت و سمت ماشینش رفت.

اونهارو روی صندلی شاگرد گذاشت و بعد از دست کشیدن لای موهاش اونهارو مرتب کرد.

نزدیک بهار بود و هوا اونقدر سرد نبود، کت چرمی سیاهی روی یقه اسکی سفیدش پوشیده بود، شلوار جین سیاه قد نودش و بعد هم کتونی های لژ دار بزرگ و سفیدش، اونقدری حس خوشتیپ بودن داشت که اگه راه دور نبود دلش میخواست پیاده بره و بذاره همه ببیننش.

گرچند اون همیشه خوشتیپ بود، چیزی غیر از اینه؟

حس و حال امروزش رو دوست داشت، حس سرزندگی و شادی عجیبی زیر پوستش در جریان بود و اون هم از این بابت خوشحال و راضی.

Black DaggerWhere stories live. Discover now