○Box○

724 87 176
                                    

اگه از جونگکوک میپرسیدن بهترین اتفاق توی این نوزده سال زندگیت چی بود، میگفت اومدن هیونگی توی زندگیم. اینروزها حس نمیکرد میخواد تنها باشه، دوست نداشت خودش رو توی تاریکی حبس کنه و با خودش سر نخوردن قرص هاش لج کنه، حس میکرد دیگه حمله های عصبی بهش دست نمیده و این خوشحالش میکرد.

برگشته بود خونه، گرچند تهیونگ ناراضی بود. جونگکوک توی هال نشسته بود و منتظر بود، نمیدونست منتظر چی، فقط منتظر بود.

اهی کشید و پاکت خالی شیر موزش رو روی میز گذاشت، حس میکرد به اندازه شیر موز هایی که کنار تهیونگ میخوره خوشمزه نیست. لبخند کوچیکی زد و روی کاناپه دراز کشید.

پتوی کوچیک تا شده روی پشتی کاناپه رو سمت خودش کشید و بعد از پهن کردنش روی خودش، کوسن زیر سرش رو هم درست کرد و چشم هاشو بست.
خسته نبود، اثری از ناراحتی هم توی خودش حس نمیکرد اما چیزی باعث میشد ته گلوش سنگین بشه و دلش بخواد چشم هاشو محکم به هم فشار بده، حس بدی داشت.

نفس عمیقی کشید و به پتو چنگ زد.

تصویر لبخند های کمیاب مادرش رو پشت چشم های بسته‌ش دید، لبش رو گزید تا از بغض احتمالی جلوگیری بکنه، مادرش شبیه مادربزرگش بود و جونگکوک دلش گرفت. با هربار یاداوری مادربزرگش ذهنش سمت اخرین خاطره ایی که براش ساخته بود میرفت و باعث میشد بغضش بزرگتر و عمیق تر بشه.

اهی کشید و با باز کردن چشم هاش تلاش ذهنش برای به یاداوردن اون تصویر هارو نادیده گرفت.

خودش رو برای نرفتن به عمارت سرزنش کرد و بلند شد تا گوشیش رو برداره و یه جایی نزدیک خودش بذاره.

امروز رو همراه تهیونگ به طبقه ایی که توش عکس ها گرفته میشد رفته بود، لبخندی با یاداوری عصبانیت و تحکم تهیونگ حین صحبت کردن زد و گوشیش رو از روی تخت برداشت.

تهیونگ دستور میداد، عکس هارو چک میکرد و ژست هارو درست میکرد، جونگکوک هم گوشه ایی نشسته بود و هر از گاهی اب دهنش رو قورت میداد و به رگ های برآمده ی دست تهیونگ خیره میشد.

چراغ های هال رو خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید. پتو رو روی خودش کشید و پاهاشو توی شکمش جمع کرد.

جونگکوک مجبور بود زود بزرگ بشه، مجبور بود برای زندگی کردن و زنده موندن زودتر از هرکسی بزرگ بشه و از دنیای کودکانه ی خودش فاصله بگیره و حالا کودک درونش کنار تهیونگ احساس راحتی میکرد، اون میتونست به راحتی برای شیرموز لب هاشو جلو بده و بغض بکنه، میتونست پاهاشو به زمین بکوبه و مخالفت کنه و میتونست به راحتس حسودی بکنه.

اون میتونست خودش باشه و تهیونگ هم هیچوقت مخالفتی نمیکرد، اون همیشه متفاوت بود و جونگکوک این و دوست داشت.

همه ی افکارش داشتن کاری میکردن که بخوابه، چشم هاش سنگین شده بود و همه چی خوب بود.
همه چی خوب بود قبل از اینکه گوشیش زنگ بخوره.

Black DaggerWhere stories live. Discover now