○There is no end○

637 82 97
                                    

***
توی بیوی اکانتم یه لینک گذاشتم، اخرین پستش یه اهنگه، توی این پارت باید اونو پلی کنین و فکر کنم اگه اون نباشه پارت قشنگیشو از دست میده، پس خوشحال میشم حین خوندن بهش گوش بدین.

***

با ذوق به لباسی که تحویل گرفته بود خیره شد و جلوی اینه ایستاد. نمیتونست ذوقش رو برای پوشیدنش کنترل کنه پس خیلی با احتیاط اونو از داخل کاورش بیرون کشید و بعد از یه بار دیگه گرفتن جلوی خودش از چوب لباسیش بیرون اورد و لباس های خودشو دراورد.
قبل از پوشیدنش در اتاقش رو قفل کرد و بعد با خیال راحت سمت لباس رفت و اونو پوشید.

دقیقا همون چیزی بود که میخواست و این باعث میشد لبخند رضایت بخشی روی لبش شکل بگیره و بار دیگه چرخ بزنه و با ذوق جیغ خفه ایی بکشه.

برای اینکه تهیونگ اونو توی این لباس ببینه هیجان داشت و دلش میخواست زودتر اون روز برسه تا بتونه عکس‌العمل تهیونگ رو ببینه.
لباس رو عوض کرد و با وسواس اونو توی کاورش گذاشت. لبخندی زد و کمد رو باز کرد تا اویزونش کنه، کاور سیاه رنگ بزرگی چشمش رو گرفت و باعث شد بخواد بعد از اویزون کردن لباس خودش، یه نگاه کوتاهی به اون هم بندازه.

***

_حالت خوبه؟

پیشونیشو بوسید و لبخندی زد، دلش برای تهیونگ تنگ شده بود، دستهاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و سرشو روی شونه‌اش گذاشت و به این حتی فکرم نکرد که ممکنه تهیونگ با اینطوری خم شدن اذیت بشه.

+معلومه، توام اگه دوست پسرت نمیذاشت بری سرکار حالت کاملا خوب بود

با نیش و کنایه گفت و تهیونگ خندید، دستش رو به کمر جونگکوک کشید و اونو روی تخت خوابوند.

_اوه، پس دوست پسر من حسابی حالش خوبه، هوم؟

با نیشخند گفت و جونگکوک با شیطنت خندید و دستش رو لای موهای تهیونگ برد و یکم خودشو بالا کشید تا صورتش روبروی صورت تهیونگ قرار بگیره. قضیه از این قرار بود که، تهیونگ به جونگکوک اجازه نداده بود سرکار بره چون نمیخواست به خودش فشار بیاره و بعد مریض بشه، پس فقط مجبورش کرده بود خونه بمونه و استراحت بکنه.

+خسته شدی؟

تهیونگ لبخندی زد و اروم موهای جونگکوک رو از روی پیشونیش کنار زد و بعد دستش رو روی گونه‌ش ثابت نگه داشت و با انگشت شصتش شروع کرد به نوازش کردن صورتش.

_نه

لباشو بوسید و به ارنجش تکیه داد تا جونگکوک اذیت نشه.

+تهیونگ!

_هوم

به چشمهای جونگکوک نگاه کرد و لبخندی زد. دستهای جونگکوک روی یقه‌ی کتش نشستوو نگاهش رو از چشم های تهیونگ گرفت تا بتونه با خیال راحت حرفشو بزنه اما هیجان و ترس بهش اجازه نمیداد.

Black DaggerWhere stories live. Discover now