○Guests○

725 85 284
                                    

***

با سردرد بدی بیدار شد، دستهای تهیونگ دورش بودن و سرش هم روی بازوی تهیونگ بود. لبخندی زد و بدون فکر کردن به حرف های شب قبل خودش رو بیشتر به تهیونگ چسبوند و عطرش رو بو کشید.

اون عاشق عطر بدن تهیونگ بود، عاشق اینکه توی بغلش گم میشه و عاشق اینکه کنارش هیچ خبری از حس های بد نیست.

لبخندی زد و سعی کرد اروم از بغلش بیرون بیاد تا بره حموم.

_کجا؟

صدای بم و خش دار تهیونگ رو شنید و انگار تمام موهای بدنش سیخ شد. برگشت و به تهیونگ نگاه کرد، چشم های خمار خوابش و لب های از هم فاصله گرفته‌ش، اب دهنش رو قورت داد و لبخند محزونی زد.

+بیدار شدی؟

توی ذهنش خودش رو با این سوالش به باد کتک گرفت، معلومه که بیدار شده.

_خیلی وقته بیدارم

جونگکوک سرش رو تکون داد و از روی تخت پایین پرید.

_کجا میری؟

جونگکوک دکمه های پیراهنش رو باز کرد و همونطور روبروی تهیونگ ایستاد. شاید اگه چند هفته پیش بود خجالت میکشید اما بعد از اخرین باری که تهیونگ به راحتی جلوش لباس عوض کرد و بهش گفت: چیزی برای خجالت نیست. دیگه خجالت نمیکشید، حداقل اینطوری نشون میداد.

+حموم

تهیونگ نیم خیز شد و به تاج تخت تکیه داد، نیشخندی زد و به بدن گندمی جونگکوک نگاه کرد.

+چیزی شده؟

تهیونگ نگاهش رو به صورت گیج جونگکوک داد و چشم هاشو بست. اون فقط باید سعی میکرد نگاهش رو کنترل کنه.

_نه چیزی نشده

جونگکوک سرش رو تکون داد و سمت حمام رفت.

حوله ی کوچیکی رو روی شونه‌هاش انداخت و با گوشه‌اش موهاشو خشک میکرد. از حموم بیرون اومد و به تهیونگی که چشم هاشو بسته بود نگاه کرد. نگاهش رو به لب های تهیونگ داد و روی لب هاش نیشخندی شکل گرفت. کسی نبود که بخاطر کارهای توی مستیش پشیمون بشه، هربار یاد جمله ی خودش و جمله ی تهیونگ میوفتاد لبخندی روی لبهاش شکل میگرفت.

_به چی زل زدی آمیتیست، نگاهت سنگینه

جونگکوک کمی ترسیده قدمی عقب برداشت و به چشم های بسته ی تهیونگ نگاه کرد.

+تو‌ که چشمات بسته‌ست

تهیونگ چشماشو باز کرد و تکخندی زد.

_بهت که گفتم بیبی، نگاهت سنگینه

جونگکوک اخمی کرد و دست به چشماش کشید. میخواست مطمئن بشه که نگاهش سنگین نیست.

+نخیرم اصنم سنگین نیستن، حتی حسم نمیشن

تهیونگ سرش رو تکون داد و از روی تخت بلند شد، خنگ بازی های اون خرگوش زیادی کیوت بود و انگار قلبش بیشتر از این در امان نمیموند.
زیر چونه ی جونگکوک رو ناز کرد و سمت در اتاق رفت.

Black DaggerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora