احمق بودم که فکر میکردم اون قراره بگذاره برم.
احمق بودم که با روشن کردن یک شمعِ کوچیک از جنس امید ، به خودم دلگرمی دادم.
احمق بودم که فکر میکردم اون فقط به خاطر یک خاطره ی دلسوزانه ، از یک میلیونی که برای خریدِ من داده میگذره!
احمق بودم که دوباره سعی کردم رفتارهای غیر قابل پیش بینیِ اون مردِ عجیب و غریب رو حدس بزنم!
احمق بودم...احمق بودم...احمق بودم...!خیلی وقت بود که اون ، من رو توی این اتاق شیشه ای رها کرده بود و من همینطور سر جام ، جایی وسط اون تختِ بزرگ و نرم ، هنوز خیره به یک نقطه ی نامعلوم نشسته بودم.
تنها تفاوتم با لحظه ای که خاطره هام رو براش تعریف کردم ، این بود که حالا زانوهام رو توی بغلم جمع کرده بودم...و توی اتاق تنها بودم.
نمیتونستم فریاد های بی وقفه ی ذهنم رو ساکت کنم! فریاد های ناامیدی و سوال های بی جوابی که خودشون رو به در و دیوار مغزم میکوبیدند...
تقریبا عصر بود که چند تقه به در شیشه ای اتاق زده شد.... خانم پارک با یک سینی غذا توی دستش و چشم های نگرانش منتظر اجازه ی من بود تا وارد اتاق بشه.
با لبخند محو و بی جونی سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و اون وارد شد و گفت:
"از صبحانه ی مختصر صبح تا حالا چیزی نخوردید آقا. براتون یک عصرونه ی مختصر اوردم..."سینی رو جلوی پاهام روی ملافه ها گذاشت;
یک چیز توی اون سینی ، کنارِ بشقاب ها و کاسه های رنگارنگ ، اضافه و بی ربط به نظر میومد.
یک ضبط صوتِ قدیمی!خانم پارک وقتی دید به هیچ کدوم از غذاها دست نمیزنم ، برای احترام ، کمی خم شد و گفت:
"حتی اگه چیزی میل ندارید ، توت فرنگی هاتون رو با ماستِ خامه و بادوم زمینی میل کنید. این چند مورد رو ارباب شخصا به ما امر کردند تا براتون حاضر کنیم. اینطور که برادرشون آقای دکتر کیم نامجون گفتند ، این مواد برای قلبِ ناراحتتون مفید و آرامش بخشه."گره ابروهام از قبل هم غلیظ تر شد...
حالا دیگه نگران قلبِ مریضم هم بود!؟کاش فقط یک نفر به من میگفت من توی این عمارت چه غلطی میکنم!!!!؟
حالا دیگه حتی مهم نبود اگه واقعا برای تن-فروشی اینجا بودم یا نه!
فقط و فقط میخوام یک چیز رو بدونم;
من...
دقیقا...
برای....
چه...
کوفتی...
اینجا...
هستم؟!خانم پارک وقتی باز هم با سکوتم مواجه شد ، ضبط رو از توی سینی برداشت و همزمان با فشار دادن چند تا دکمه ش ، گفت:
"همچنین ارباب این رو هم براتون فرستادند و تاکید کردند موسیقی های آروم و آرامش بخش گوش کنید. این هم پیشنهاد دکتر کیم نامجونه."چشم هام درشت شد و ابروهام به بزرگ ترین اخمی که میتونستم روی چهره م بیارم ، گره خورد!
دیگه بسه!

YOU ARE READING
the ShowCase :::...
Romanceıllıllı ویترین ıllıllı + خب ، جونگکوک. بهم بگو...چی میبینی؟ - یک بدبخت بیچاره...یک جنس...یک هرزه! + میخوای بدونی من چی میبینم؟ - ....؟ + یک شاهکار...یک زیباییِ غیر قابل انکار! ~.~ ~.~.~ فیکشنی که در "کلیشه ترین" و "قابل پیشبینی ترین" وضعیت شروع میش...