پنجره های تمام قد و سرتاسریِ اون عمارت، آسمونِ تاریک شده ی سرِ شب رو نشون میداد...
بعد از بالا رفتن از پله های سنگ مرمر و وارد شدن به اتاقِ شیشه ای و ویترین مانندم، توی یک لحظه جونگین از روی تخت پایین پرید و درست جلوی پاهام ایستاد!
طوری که انگار تمام این مدت منتظرم بوده و قصد داشته چیزی بهم بگه ولی نمیخواسته از حرفِ من که بهش گفته بودم توی اتاقم بمونه، سرپیچی کنه...
پس لحظه ی بعد بلافاصله کلمات آماده شده ش رو با سرعت و کمی اضطراب و شرمندگی بیان کرد:
"آقای وی رو دعوا کردی؟! اون تقصیری نداشت! تقصیرِ خودم بود...""تقصیرِ تو؟"
" من از دهنم در رفت که دلم برای مدرسه رفتن و درس خووندن تنگ شده... اون هم گفت اگه بخوام میتونه بهم درس یاد بده."
یک ابروم رو بالا فرستادم:
"پس قضیه این بوده!؟""آره! خودم ازش خواستم... من.... من نمیخواستم کوکی رو عصبانی کنم...!"
نفسم رو با سر و صدا بیرون دادم و لبخند کمرنگی روی لب هام نشوندم. بدنِ سبک و دخترونه ش رو روی دست هام بلند کردم و بعد از اینکه جایی روی تخت نشستم و تکیه دادم، اون رو مثل تمام وقت های دیگه ای که باید یک مکالمه ی جدی باهمدیگه میداشتیم، روی پاهام و رو به خودم نشوندم...
اون دلتنگِ مدرسه ش بود.... من چطور خودم متوجهش نشده بودم؟! هرچند حق انتخابی نداشتم. نزدیک به این عمارتِ دور افتاده از شهر، هیچ مدرسه ای وجود نداره... و حتی جدا از اون مورد، کاملا واضحه که الان به هیچ وجه نمیتونم به فکرِ دغدغه هایی مثلِ شهریه یا همچین چیزهایی باشم.
از طرفی در کمال خودخواهی نمیخوام به خونه ی خودمون و پیشِ پدر برش گردونم... چون میدونم اونجوری دلم آروم نمیگیره و همه چیز رو برای همه کس سخت تر میکنم.
پس لحنم به خاطر افکاری که فقط توی سرِ خودم بودند، کمی رنگِ شرمندگی گرفت:
"اوه گینِ من.... تو باید بهم میگفتی که دلت برای درس خووندن تنگ شده!"اون سرش رو کمی پایین انداخت:
"اما من نمیخوام از اینجا برم..."ابروهام کمی توی همدیگه گره خورد:
"چرا؟"و اون آقای بیریخت رو از جایی روی تخت برداشت و توی بغلش گرفت:
"وقت هایی که تو خونه نبودی، اونجا خیلی تاریک و... ترسناک بود... ولی اینجا... خیلی روشن و خوشگله. "چشم هاش رو اطراف اتاق میگردوند... طوری که انگار قصد داشت تمام ویژگی های مثبت این مکان رو دونه به دونه ببینه و به زبون بیاره:
"شب هایی که بارون میومد، اتاقِ من و تو بیشتر از هر جای خونه بوی نم میگرفت. ولی اینجا همه چیز بوی خوبی میده!"اخمِ ابروهام کمرنگ تر شد و به جای اون، لبخندم رنگِ بیشتری گرفت:
"تو وسایلِ این خونه رو بو کردی؟!"

YOU ARE READING
the ShowCase :::...
Romanceıllıllı ویترین ıllıllı + خب ، جونگکوک. بهم بگو...چی میبینی؟ - یک بدبخت بیچاره...یک جنس...یک هرزه! + میخوای بدونی من چی میبینم؟ - ....؟ + یک شاهکار...یک زیباییِ غیر قابل انکار! ~.~ ~.~.~ فیکشنی که در "کلیشه ترین" و "قابل پیشبینی ترین" وضعیت شروع میش...