~ like training a Puppy!

7.6K 1.8K 439
                                    

چشم هام در لحظه به درشت ترین حالت رسید و چند بار با گیجی پلک زدم:
"ه-ها؟!"

سریع قدمی به جلو برداشت و با کم کردنِ فاصله مون ، صداش رو کمی پایین اورد... جوری که انگار میخواست مطمئن بشه کسی جز خودمون دو نفر ، مکالمه ـمون رو نمیشنوه:
"متوجه نیستی؟ اون به تو بیشتر از هر چیزی اهمیت میده! تو بزرگ ترین گنجِ عمارتِ اونی! من تنهایی نمیتونم... تو هم تنهایی نمیتونی! اما با همدیگه میتونیم درمانش کنیم!"

کمی عجیب بود که چرا با وجودِ اینکه وی در حال حاضر خونه نبود و امکان نداشت صدامون رو بشنوه ، باز هم هر دو صدامون رو بالا نمىبردیم و حتی گاهی زمزمه وار حرف میزدیم!

انگار که این نشونه ی حساب بردنِ ناخودآگاهِ ما از اون مردِ مو طلایی بود....

ابروهام توی هم گره خورد و با برداشتنِ قدمی به عقب ، سرم رو به دو طرف تکون داد:
"دچارِ سوءتفاهم شدید دکتر کیم! من... من اصلا قصد نداشتم برای درمانش از شما کمک بگیرم! من فقط میخواستم بیماری دقیقش رو بدونم."

اخم کوچیک و گُنگی روی صورتش نشست:
"ببخشید؟"

و من با تک خنده ی هول شده ای ، شونه بالا انداختم و خودم رو توجیح کردم:
"اون برادرِ شماست! به من حق بدید اگه اونقدر که شما نگرانِ سلامتی و درمانِش هستید ، نگران نباشم! خودتون هم الان گفتید که من حتی از بستگانِ درجه یک هم حساب نمیشم... پس حتما درک میکنید که چرا نمیخوام خودم رو بیشتر از این قاطیِ مشکلاتِ صاحبِ این خونه بکنم! مگه نه؟"

گره ابروهاش بیشتر شد...
و من قبل از اینکه از کوره در بره یا بیشتر از این توی این تله گیر بیوفتم ، سعی کردم فرار کنم:
"عام... من میرم از جونگین سر بزنم! فکر نکنم از صبح تا حالا چیزی خورده باشه..."

پشت بهش چرخیدم و بیشتر از سه قدم برنداشته بودم که با سوالش ، متوقفم کرد:
"اصلا به جونگین اهمیت میدی؟"

ابروهام گره خورد...
اون به چه جرئت میتونست همچین حرفی رو به زبون بیاره؟!

من بیشتر از هر چیزی توی این دنیا به جونگین اهمیت میدادم! از همون اول هم اگه به خاطرِ جونگین نبود ، هرگز اون همه دردسر و فروخته شدن به یک روان پریش رو به جون نمیخریدم!

نمیفهمیدم منظورش از اون سوال چی بود... اما اگه قصد داشت عصبانىـم کنه ، کاملا موفق شده بود!

طلبکارانه روی پاشنه ی پام ، به سمتش چرخیدم:
"ببخشید؟"

یک دستش رو به لبه ی پنجره ای که کنارش ایستاده بود گرفت و دستِ دیگه ش رو به کمرش زد:
"مطمئنم قبلا ، چه اتفاقی و چه عمدی ، لمسش کردی و واکنشِ شدیدِش رو دیدی! برای همین بیماری ـش رو از سرِ کنجکاوی ، از من پرسیدی!"

توی ذهنم جواب دادم که نه تنها از عمد لمسش کردم... بلکه سعی کردم ببوسمش!

اما در ظاهر فقط دست به سینه شدم:
"خب؟ که چی؟ این چه ربطی به جونگین و اینکه من چقدر بهش اهمیت میدم ، داره؟!"

the ShowCase :::...Where stories live. Discover now