"میخوای دوباره اتفاق بیوفته؟"
شاید باید از این به بعد ، با دو دست دهانم رو بپوشونم تا بفهمم خیلی چیزها باید ناگفته باقی بمونند!
شاید اون موقع بالاخره ساکت بشم و خودم رو از شرمِ بیشتر ، نجات بدم!
و افکارم با جوابِ اون ، ساکت شد:
" هنوز نه. هنوز نمیتونم."ابروهام با تعجب بالا پرید:
"اوه."خودش رو به نرمی روی ملافه ها جلو کشید... و بدنِ ترسوی من بىاختیار و آروم عقب رفت!
انگار اون مرد ، برای رسیدن به خواسته هاش ، چندان نیازی به تماسِ جسمی و لمس کردن نداشت!
چرا که فقط همونطور با جلو اومدن ، بدنم رو به راحتی و بدون لمس کردن به عقب هل داده بود و حالا ، دقیقا همونطور که اون میخواست ، من بین دست ها و پاهاش گیر افتاده و روی تخت دراز شده بودم... در حالی که اون کاملا روی من ، روی آرنج ها و زانوهاش ایستاده بود!قبل از اینکه بتونم واکنش نشون بدم ، صورتش زیر گلوم خزید و نفس عمیقی از عطر تنم گرفت!
چشم هام رو محکم بستم و اون ، بعد از چند دم و بازدمِ دیگه توی فضای بین شونه و گردنم ، سرش رو بالا تر آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
"میدونی که هیچوقت نمیگذارم کسی ببوسدت... مگه نه ، جونگکوک؟"با گزیدن لبم ، بدون باز کردن چشم هام ، با حرکت کوچیک سرم تایید کردم:
"اوهوم..."زمزمه هاش روی خط فکم کشیده شد:
"و میدونی که خودم هم فعلا نمیتونم لمست کنم... یا ببوسمت؟""او-...اوم..."
سرش رو کاملا جلوم آورد... و با برخورد نفس هاش به لب هام ، پلک هام باز شد و اون ، بارِ دیگه خیره به چشم هام زمزمه کرد:
"پس میدونی که حالا حالا ها قرار نیست هیچ بوسه ای از هیچکس داشته باشی! مگه نه؟"و من بعد از چند لحظه سکوت و مکث ، با حرکت جزئی سرم تایید کردم:
"میدونم...""خوبه."
سرش این بار توی سمت دیگه ی گودی گردنم فرو رفت و بعد از یک نفسِ عمیقِ دیگه ، فشارِ کوچیک ناچیزی رو برای یک لحظه ، روی سرشونه م که با پارچه ی پیراهنِ حریر پوشیده شده بود ، حس کردم...
اون فشارِ سبکِ لحظه ای ، لبهاش بودند.این خودش پیشرفت بود ، نه؟
حالا میتونست از روی لباس ، تنم رو ببوسه.همچنین حالا بدن هامون خیلی راحت تر ، نزدیک به هم قرار میگرفتند و فضای بینِ مون ، کمتر از هر وقتِ دیگه ای بود...
این ها همه ش نشان دهنده ی موفقیتِ این روندِ درمانی بود... و این یعنی امید بیشتر برای آزاد شدن از بردگی و جزو اموالِ بقیه بودن!
هرچند... این عمارت هیچ شبیه به اتاقک های برده داری نبود! من چندان شبیه به برده نبودم... و این مرد که روی بدنم قرار داشت و سرش رو بىشرمانه زیر گلوم فرو برده بود ، شبیه به یک ارباب نبود!

YOU ARE READING
the ShowCase :::...
Romanceıllıllı ویترین ıllıllı + خب ، جونگکوک. بهم بگو...چی میبینی؟ - یک بدبخت بیچاره...یک جنس...یک هرزه! + میخوای بدونی من چی میبینم؟ - ....؟ + یک شاهکار...یک زیباییِ غیر قابل انکار! ~.~ ~.~.~ فیکشنی که در "کلیشه ترین" و "قابل پیشبینی ترین" وضعیت شروع میش...