حالا من ، روی تشک های اون مبلِ راحت و بزرگ دراز بودم و چشم هام با کنجکاوی و شاید کمی هیجان ، به چشم های مردی که کنارم روی زمین زانو زده بود نگاه میکردم.
از لحظه ای که از کنارم بلند شده بود ، تا الان که روی یک زانوش پایینِ مبل نشسته بود ، گرهِ نگاه هامون لحظه ای باز نشد...!
دست هاش لبه ی مبل رو گرفتند و با کشوندنِ نگاهش از چشم هام تا گردنم ، سرش به آرومی جلو اومد و توی گودی گردنم فرو رفت!
نفسِ من حبس شد!
و نفسِ اون روی پوستم رها شد!با بالا دادنِ سرم ، فضای بیشتری بهش دادم... و اون حتی عمیق تر از قبل توی گودی گردنم نفس کشید!
کارهاش رو نمیفهمیدم... حتی یک ذره ش رو!
اما این اعتمادِ لعنتیِ قلبم به اون مرد بود که اجازه میداد خودم رو اینطور در اختیارش بگذارم.سرش زیرِ گلوم حرکت کرد...
و من با حس کردن نفس هاش روی سیبکِ گلوم ، چشم هام رو بستم!نمیدونستم نفس کشیدن روی بدنم ، چطور بهش کمک میکرد؟ اما حالَم خراب تر از اون بود که بخوام به دادِ کنجکاوی های مغزم برسم!
نه فقط حالِ من...
بلکه حالِ اون هم کم از من نداشت.دست هاش ، که هنوز کمی از هیجان و اضطراب میلرزید ، از لبه ی مبل جدا شد و دو طرف سرم ، روی تشکِ مبل قرار گرفت!
بدنش به آرومی از روی زمین بلند شد با قرار گرفتن یک زانوش بینِ فضای بازِ پاهام ، بدون اینکه سرش رو از گردنم فاصله بده یا صورتش به پوستم برخورد کنه ، بدنش رو روی تَنَم بالا کشید...
در حالی که هنوز یک پاش روی زمین بود.با بیرون اومدن سرش از گردنم ، پلک هام به آرومی باز شد... و حالا دوباره هر دو توی مردمک های همدیگه ، دنبال چیزی میگشتیم...
چیزی شبیه به... کمک؟ دلداری؟
زبونش رو روی لب های خشک شده ش کشید... و با نفس روی لب هام زمزمه کرد:
"ترسیدی؟"اون روی تنم قرار داشت... و فاصله ی صورت هامون به چند سانت میرسید...
مگه میتونستم توی این وضعیت ، نترسم؟خیره به چشم های تیره ش ، با قورت دادن آب دهانم ، با حرکت کوچیک سرم تایید کردم...
و اون در جواب ، کارم رو تکرار کرد و لب زد:
"من هم."قفسه ی سینه م با هر بار نفس کشیدن بالا و پایین میرفت... و من نمیتونستم به این فکر نکنم که اگه اتفاقی سینه م به سینه ش برخورد کنه ، اون ممکنه چطوری واکنش نشون بده؟!
بینِ افکارم ، اون در حالی که نگاهش رو لحظه ای از تنم جدا نمیکرد ، روی بدنم پایین رفت و دقیقا زیرِ شکمم ایستاد!
این بار چشم هام رو نبستم... میخواستم ببینم قراره چه اتفاقی بیوفته!
و اون دست هاش رو به آرومی از دو طرف سرم بلند کرد و به لبه های اون پیراهنِ گشادِ حریر رسوند!

YOU ARE READING
the ShowCase :::...
Romanceıllıllı ویترین ıllıllı + خب ، جونگکوک. بهم بگو...چی میبینی؟ - یک بدبخت بیچاره...یک جنس...یک هرزه! + میخوای بدونی من چی میبینم؟ - ....؟ + یک شاهکار...یک زیباییِ غیر قابل انکار! ~.~ ~.~.~ فیکشنی که در "کلیشه ترین" و "قابل پیشبینی ترین" وضعیت شروع میش...