Are we really going to live in peace?

716 121 194
                                    

[افسانه‌ها میگویند من‌و‌‌تو برای هم ساخته شده‌ایم]




[ الیزابت عزیزم
امروز پدرم رو کشتم و این هیچ شباهتی به تصور سلاخی ای که از اون سال ها در ذهنم پروراندم نداشت.
من پندلتون رو کشتم نه به خاطر زندگی ای که از من دزدید، به خاطر دردی که توی چشمان تو بود!
عزیزترینم من با دروغ متولد شدم و رشد کردم.
اما تو تنها نقطه ی حقیقی از زندگی من بودی و خواهی ماند.
چند وکیل خبره تا چند روز آینده پرونده رو به شکل صحیحش به اتمام می‌رسانند و دیگه لازم نیست لیام فراری باشه.
یک پرونده ی کامل و با جزئیات دقیق از اعتراف و خودکشی پندلتون برای افسر مورگان فرستادم.
به محض اینکه خیالم از بابت خانواده ی تو راحت بشه خونه م رو ترک میکنم و از کشور میرم.
لطفا از جانب من به خانواده ت بگو که من فقط قصد داشتم از پندلتون و کاول انتقام بگیرم اما انگار هنوز یاد نگرفتم که چطور به بقیه اسیب نزنم.
به سارا، دوقلوی ناهمسانم، بگو من همیشه میدیدمش و هواش رو داشتم متاسفم که وقتی پیش کاول بود نتونستم نجاتش بدم.
و در آخر
تو تنها کسی بودی که روح بیمارم کنارت اروم میگرفت هروقت تونستی من رو ببخشی فقط کافیه صدام کنی هرجایی که باشی من پیدات میکنم‌.

دوست دار تو
کتی مک گراث ]

الیزابت نامه رو بست و دوباره بین کتاب "سال های وبا" پنهانش کرد.

به دنبال صداهایی که از بیرون می شنید از اتاق خارج شد .
راجر سر بلند کرد و لبخند زد " بیا اینجا الیزابت... رای نهایی دادگاه صادر شد "

الیزابت لبخند بی روحی زد و پرسید " نتیجه چیشد؟"

النا زمزمه کرد " قاتل واقعی محاکمه شد... بالاخره روح پاول میتونه اروم بگیره"
الیزابت به سمت رفت النا رفت و بغل کرد " امیدوارم از اینجا به بعد روز های بهتری داشته باشی "
النا سر تکون داد و چیزی نگفت.

راجر برگه ها رو مرتب کرد و گفت " تصمیمت چیه النا؟"

النا نگاه سریعی به جوزف انداخت و گفت " احتمالا برگردم کانادا پیش خانواده م "

جوزف چشماش رو بست و چیزی نگفت.
راجر به این دو نفر نگاه کرد و گفت " امیدوارم برای همیشه نری... دلمون برات تنگ میشه "

النا شیرین خندید " نمیدونم سرنوشت برام چی میخواد راجر"

جوزف لبخند زد " امیدوارم چیزای خوبی برات بخواد"

در باز شد و فواد وارد شد " راجر... راجر .... تموم شد "

راجر سعی کرد لبخندش رو جمع بکنه " چی تموم شد؟"
فواد نگاهی به جمع انداخت " فکر کنم خبر از پرونده ی لیام دارید... "

راجر بلند خندید و صورتشو جمع کرد " نه... یه بارم تو بگو عزیزم "

فواد پوزخند زد و سر تکون داد رو به الیزابت گفت " مطمئنی کتی قرار نیست راجع به مرگ کاول ما رو لو بده؟"

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now