Home

1.6K 285 140
                                    

[تو بیداریِ یک حس نویی در من...
نه حس غریب ششمی
نه طبیعت پنجگانه ی احساس...
و اگر جهانم را غرق در تاریکی و سکوت را به آن تحمیل کنی
اگر عطر ها را بدزدی مزه ها را بُکشی و لمس را کور کنی....
تو را میابم که یافتنت برای من فارغ از تمام عادی ها و عادت هاست
مگر آفتاب گردان خورشید را گم میکند؟
تو همان نورِ خانه ی گرمِ انتهای تاریک ترین جاده ی تنهایی هستی....
تو تویی و خانه میان دستان تو است
اما
آه چه تعارف شاعرانه ای...]

ساختمان شروع کرد به فرو ریختن....
افراد فواد با دخترا خارج شدن.....
زین جلوتر رفت در حالی که قلبش چنان میکوبید که به سرفه افتاده بود....
زین ناخناشو به دندون گرفت و تو لحظه گوشش سوت کشید...
زمانی که ساختمان به کل فرو ریخت و صدای فریاد همه بلند شد....
مردی بی نفس بیرون دوید و کمی دور تر از آوار به جا مونده روی زانو هاش افتاد....
زین به سمتش دوید مثل ماهی از تنگ به دریا جهیده.....

دود جای نفس رو توی ریه های لیام گرفته بود سرفه میکرد و با دستش قفسه سینه ش رو فشار میداد.
زین از روی سنگلاخ ها دوید بی توجه به فریادای فواد و فحشایی که لویی میده....
زین فقط بی طاقت تر از این بود که بخواد بشنوه
این همه خطر و درد رو به جون خریده بود تا به این لحظه برسه
اون دِینی به خودش داشت و باید ادا میکرد باید اینبار بهتر عاشقی میکرد...

نا متعادل چند قدم باقی مونده رو هم راه رفت و کنار بدن لیام روی زانوهاش افتاد...
چند لحظه به بدن مچاله شده و صورت سیاه از دود لیومش نگاه کرد...
واقعی بود یا یکی از صد رویای حباب گونه ی این چند وقت؟
دستش رو با لرز جلو برد و وقتی سرانگشتاش صورت زبر از ته ریش لیام رو لمس کرد حسی مغناطیسی تمام تنش رو زیر رو کرد.... سرش سبک شد و نفس هاش نامنظم.... این خواب نبود...

فواد از دور نگاه کرد که چطور زین روی بدن نیمه جون لیام خیمه زد و تو آغوشش گرفت....
به آدام تشر زد " زنگ بزن امبولانس یا هر کوفتی... پین کمک احتیاج داره " و سیگار به نصف رسیدش رو زیر پا له کرد....

زین جلو رفت و لیام رو تو آغوشش گرفت...
روش خم شد و تمام صورتشو بوسید " لیوم... لیوم چشماتو باز کن... برگشتم.... دیگه تنهات نمیذارم عشق... دیگه جایی فرار نمیکنم.... من ازتو فقط به خودت پناه میارم.... هی چشماتو باز کن"
و سرشو توی گردن لیام فرو برو و نفس کشید...

صدای آژیر امبولانس حواس زین رو پرت کرد...
به سمت صدا چرخید و مثل یه غریزه لیام رو بیشتر به خودش چسبوند.
لویی اروم از پشت دست روی شونه ش گذاشت " نگران نباش "

اما حرفش تاثیری روی زین نداشت... زین یاد گرفته بود نگران باشه... بترسه حتی از سایه ی خودش....

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now