A piece of truth

1.7K 297 52
                                    

#10

Song: youth_Daughter

[

فرقی نمیکنه..... چه تو این دخمه بمیرم و چه زنده بیرون برم من برای همیشه اونو از دست دادم.... به نور کم اتاق عادت کردم.... به زمرمه های رابرت  که هربار آهنگی رو با گیتار زمزمه میکنه و الهام بخشش من هستم عادت کردم.... اون هم عادت کرده به غذاهایی که دست نخورده از اتاقم بیرون میبره..... به گریه های من هربار که میگه دوستم داره.... هر دو عادت کردیم به هربار تو کابوس دست و پا بزنم و لیام رو صدا کنم اما با نوازش های رابرت بیدار شم ما هر دو به ناامیدی عادت کردیم و هیچ کدوم تسلیم نمیشیم
هرشب فکر میکنم و دست به دعا میشم که اون روز لیام صدای منو شنیده باشه و به دنبالم بگرده اما مگه این ناکجا آباد چقد بزرگه که هنوز پیدام نکرده؟ کاش هیچ وقت از آغوش امنش فرار نمیکردم....
صدای رابرت منو به خودم میاره " هی زینی اینجارو گوش کن" صدای رادیو رو زیاد میکنه و من فکر میکنم "زینی" از زبون لیام چقدر شیرین بود و از زبون رابرت چندش آور....
آهنگ خیلی قشنگی پخش میشه و من مدام فکر میکنم این صدا اونقدر آشناس که انگار باهاش زندگی کردم.... حواسم از کلمات پرت میشه و سعی میکنه شخص رو به خاطر بیاره و ناگهان اسمی در ذهنم ظهور میکنه' نایل '
مجری با هیجان میگه "سینگل جدیدتون مخاطب خاصی خواهد داشت؟"
نایل خندون گفت" قطعا مخاطب تمام عاشقانه های من لارای عزیزمه"
گنگ اخم میکنم و به رابرت نگاه میکنم... منطورش از این نیشخند مسخره چیه؟
مجری دوباره ادامه میده " نایل هوران و دوست دختر دوست داشتنیش لارا اسکات عصر امروز در مرکز رواندرمانی new world در لندن دیده شدن در حالی که لارا اسکات به دنبال پروژه های درمانی بود و این زوج هر دو همدیگه رو در مسیر اهداف کاری کاملا حمایت و تحسین میکنن.....
لارا دوست دختر نایل بود.... نایل آشنای مشترک بود.... لیام معصوم بی گناه بود....
رابرت پشت به من به سمت آشپزخونه رفت در حالی که slow hand رو زمزمه میکرد.... من نیاز به هدف داشتم که حالا پیدا کرده بودم
این هیجان مثل مخدر تو خونم‌پخش میشد و به سمت سرم میرفت.... کله م داغ شده بود.... سینی نقره ای سنگین رو نگاه کردم و فاصله آشپزخونه تا در ورودی رو سنجیدم...]

15روز قبل

لباس پوشیدم و اروم از جلوی اتاق لری رد شدم جایی که هری ریز خندید و هیس گفت. به نظر سرشون اونقد شلوغ بوده که متوجه من نشن.
از خونه زدم بیرون و به سمت لوکیشن رفتم‌.....
جایی خارج از شهر بود...
من نرفتم تا حرفای رابرت بهم ثابت بشه، بلعکس من رفتم تا لیامو ببینم....
گنجایشم تا همینجا بود فقط ۵ روز.
مخواستم برم تا نجاتم بده از زندانی خودمو اسیرش کرده بودم.
ماشین گرفتم و نزدیک مقصد بودم که چشمامو تنگ کنم تا رابرت رو پیدا کنم...
هنوز چشمم میچرخید که ماشین به شکل بدی ترمز کرد و من جلو پریدم سرمو بلند کردم تا چشم غر تحویل راننده بدم اما با دیدن رابرت که جلوی ماشین پریده بود علت ترمز رو فهمیدم.
از طرف اون پسر دیوونه از راننده عدرخواهی کردم و پیاده شدم.
چشمای روشن دائما افسرده ش فقط یک لحظه از هیجان برق زد
دست بین موهاش برد و خندید و سریع هم خنده ش از بین رفت : فک کردم نمیای زین.
بی توجه بهش گفتم : لیام کجاس؟
دستاشو بهم کوبید و گفت: برا اینکه مچشو بگیری عجله داری ها؟ منم.... منم....خیلی صبر کردیم لعنتی.
حالتش عادی نبود مشخص بود قبل از اینجا یه چیزی زده. محض احتیاط ازش فاصله گرفتم و گفتم : فقط نشونم بده لطفا و برو.
داشت تند راه میرفت که یهو ایستاد گنگ نگاهم کرد و اخم کرد : من چرا باید برم؟
حالاتش غیرعادی بودی. پس ترجیح دادم با آدمی که واضحا تعادل نداره درگیر نشم و فقط اجازه بدم لیام پیداش بشه. به سمتش میدودم و دیگه در امانم.
لبخند زدم : فراموشش کن.... چرت گفتم
... حالا میشه لطفا بریم؟ منم مث تو هیجان دارم.

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now