hate or love

775 148 168
                                    

[لطفا بغلم کن]

هیچ وقت احساس دو نفر در یک لحظه شبیه همدیگه نیست.
اما گاهی تفاوتی این میان هست که ترس رو به وجود میاره.
زین و لیام درست رو به روی هم ایستاده بودند در حالی که زین مخلوطی از احساسات متفاوت بود : خوشحالی، تحیر، ناباوری و نگرانی.

اما لیام تپش شدید قلبش رو احساس نمیکرد
دلش برای به آغوش کشیدن تن نهیف زین به آشوب نمی افتاد
لب هاش عطش لب های زین رو نداشتند.

اما در عین حال بدنش در حال آماده باش بود که مبادا زین پا روی تکه های گلدان بذاره.

توی سر زین فقط لیام بود همونطور که چشماش فقط این مرد رو میدید.
توی سر لیام ، زین بود... زین کنار دیگران!

زین دوباره زیر لب تکرار کرد " لیوم" و دستاشو برای آغوش گرفتن مردش باز کرد اما لیام عقب رفت " این ۸ ماه خوش گذشت؟!"

زیر پوست زین سرما دوید... این همون لیامی بود که توی بیمارستان آغوشش رو به روی زین باز کرد و گفت " بیا اینجا مسیح زندگی بخشم؟"

این همون مرد بود؟ مردی که کنار قرص های افسردگی و هوای ابری لندن باز هم زین رو دوست داشت؟

چه به سر لیام اومده بود یا بهتر بگم... چه به سر عشقشون اومده بود؟
عشق میمیره؟

هوس بوسیدن یار از سر میپره؟
جنون آغوش گرفتن چطور؟
دیوانگیِ دلتنگی؟
آیا فراموش میشن؟

زین فقط زمزمه کرد " لیام... چی میگی"
لیام برگشت سمت وسایلی که روی کانتر ریخته بود " دوست پسرت کو؟"

و پنبه رو دوباره به بتادین آغشته کرد.

زین که متوجه خونریزی بازوی لیام شد " بازوت چیشده؟ بذار کمکت کنم"
لیام نگاه سردی انداخت " لازم نیست... بپا گلدونی که شکستی توی پات نره"

قلب زین گرم شد لبخند زد" مرسی که نگرانی اما..."
لیام بین حرفش دوید " کدوم نگرانی؟ حوصله ندارم زنگ بزنم دوست پسرت که "

این بار زین حرفش رو قطع کرد " من جز تو دوست پسری ندارم " لباش رو محکم میگزید.

لیام مکث کرد پوزخند زد " منم نداری... "

زین خورده های برنده رو دور زد به سمت لیام رفت.
" دستتو بردار عزیزم بذار کمکت کنم"

لیام بازوشو کنار کشید " احتیاجی نیس بهم دست بزنی"
اما دست داشت برای دوباره لمس کردن لیام جون میداد
فکر میکرد مردی که از مرگ برگشته رو قراره محکم در آغوش بگیره... چنان که با لیام یکی بشه... یک تن... یک روح...

نه انقدر دور و سرد.

آروم پنبه و گاز رو از لیام گرفت " اما من دلم برات تنگ شده بود"
با برخورد دست زین با شونه ی لیام، مغناطیس اشنایی از زیر پوستش گذشت...

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now