Shyla

1.4K 269 62
                                    

[و در نهایت
    عشق قصه ی مشترک همه ی ما خواهد بود
      فارغ از تمام تفاوت ها.... ]

(کاور سارا و شیلا)

از سرمای ناگهانی پیشانیش هیس کشید و لای چشماشو باز کرد....
طبق معمول حافظه ش یاری نمیکرد.
شیلا حوله رو مرتب کرد و وقتی چشمای باز زین رو دید لبخند مهربونی زد. صداشو پایین اورد و مثل مادری که ناز پسر کوچولوشو میکشه گفت " صبح بخیر زی زی.... زنبور کوچولوی چشم عسلی... بدنت که درد نمیکنه؟"

زین یه مرد بالغ ۲۷ ساله بود که  روزای سختی رو پشت سر گذاشته بود . روز هایی که کمرشو خم کرده بود و سنگینی بیشتر از حد توانش شده بود
حالا بیشتر از هر زمانی احتیاج به محبت داشت و انگار شیلا اینو خوب میدونست...

زین سعی کرد صدایی از گلو خشک شده ش خارج کنه خش دار گفت " حمله داشتم؟"
شیلا لیوان آب رو سمت دهن زین برد و کمکش کرد تا گلوشو تر کنه و  سرشو تکون داد " اره ولی خیلی خفیف بود. من نمیدونستم باید چیکار کنم بهت آرام بخش دادم تا بخوابی.... معمولا چیکار میکردی اینجور مواقع؟ داروی خاصی هس که برات بخرم؟"

زین از به یاد آوری چندباری که این اتفاق براش افتاده بود بغض کرد و اروم گفت " لیام.... (سینه شو صاف کرد تا بغضشو عقب بفرسته) معمولا بغلم میکرد. ینی خب تو آدمای مختلف متفاوته مثلا اکثرا نمیخوان کسی بهشون زیاد نزدیک بشه چون حس خفگی تشدید میشه اما.... من و لیام...‌ ما راهشو پیدا کرده بودیم.... لیام بغلم میکرد و با یه ریتم منظم نفس میکشید تا منم تکرار کنم حتی... گاهی که یعنی... بعضی وقتا که نفس تنگیم بهتر میشد اما اسپاسم عضلاتم به برطرف نمیشد لیام روم دراز میکشید...‌. پزشکی نیست اما اون سنگینی بدنش بهم حس امنیت میداد.... حالا من.... هیچ کدومو ندارم شیلا.... من هیچی ندارم بدون لیام هیچی ندارم نه ارامش نه شادی نه خوشبختی.... من ندارمشون.... برای چی زنده م خدا.... چیو میخوای بهم ثابت کنی.... شیلا من خیلی دلتنگم خیلی زیاد من دیگه نمیتونم "

و صداش توی گلو شکست و بیشتر از این نتونست بغضشو مهار کنه.
شیلا روی تخت نشست و زین رو بغل گرفت و اجازه داد تا جایی که احساس راحتی میکنه گریه کنه...

شیلا این حس رو میشناخت.... این استیصال بی امان که هیچ راه حلی نداشت جز گریه....
شیلا سینه ی ارامی نداشت تا روش گریه کنه اما میخواست لااقل برای زین این شرایط رو فراهم کنه.

اروم زمزمه کرد " 12 سال پیش اینجا هنوز تبدیل به این جهنم نشده بود.... همین خراب شده  و ادماش بودن کارای زشتشونم انجام میدادن اما توی خفا.... هنوز انقد وقیح نشده بودن که جلوی چشم همه هرکاری بکنن.... من تو لندن دانشجوی ادبیات بودم.... با سارا یه پروژه برداشتم نمیدونم شانس بود یا سرنوشت که هم گروه شدیم.... موهای بلوند چشمای .... نمیدونم چشماش چه رنگی بودن من میگفتم سبز اما خودش میگفت سبز آبی ! فرقی نداره که ؟ ها؟ مهم این بود که من برای شادی اون چشما حاضر بودم بمیرم.... روزای قشنگ ما تازه شروع شده بودن.... منکه تو لندن کسی رو جز سارا نداشتم و سارا هم جدا از مادرش زندگی میکرد.... خیلی زود یه اتاق کوچیک برای دوتامون اجاره کردیم.... میگم اتاق کوچیک چون ما تمام روز رو توی دانشگاه میگذروندیم.... اگه کلاس نداشتیم روی چمنا دراز میکشیدیم و اون سرشو روی پام میذاشت و یه رمان رو میخوند درحالی که من با موهاش بازی میکردم.... تمام این کتابا مال همون روزاس... چندبار خونده بودمشون چون هر ورقش یادآور یه حالت خاص یا یه لبخند یا یه جمله از سارا بود.... بین ورق های کتاب شور و اشتیاق و عشق بود.... اما من با بخت بد به دنیا اومده بودم و این بدبختی حتی تا لندن هم دنبالم بود.... زنگ زدن گفتن نیک کشته شده.... نیک برادرم بود... تیر یکی از آدمای فواد به خطا رفته بود.... اما من میدونستم که اینطوری نیست.... فواد دیوونه وار رابرت رو دوست داشت اما رابرت بعد از سال ها هنوزم به فکر نیک بود... رابرت جلوی چشم نیک ناپدریش رو کشت و نیک دیگه نتونست بهش اعتماد کنه و ازش دور شد.... من میدونستم این یه بهانه بوده تا فواد نیک رو از سر راه برداره.... اون موقع کاری از دستم برنمیومد یه پولی گرفتم و دهنمو بستم
مرگ ناگهانی نیک افسرده م کرد و باعث شد بزرگ ترین اشتباه زندگیمو مرتکب بشم... با سارا از لندن به اینجا نقل مکان کردیم.... هنوزم نمیدونم چرا این کارو کردم و چرا سارا قبول کرد.... شاید سارا هم میخواست از دخالت های مادرش دور باشه نمیدونم اما به یک سال نکشید که مافیای بزرگ صاحب پول و قدرت زیادی شد و باند های متصلش هم همینطور... فواد یه حرومزاده ی اسپانیایی عرب بود.... کسی پدرشو ندیده بود اما مادرش یه فاحشه ی اسپانیایی بود.... حتی مطمئن نیستم که واقعا عرب باشه اما خودش میگفت پدرش از شیخ های پولدار اماراته.... فواد که به واسطه ی اصل و نصب خانواده ش کسی حسابش نمیکرد یهو صاحب قدرت شد و تمام شهر شدن زیردستاش.... قوانین خودش رو راه انداخت.... دخترایی که باهاش نمیخوابیدن یا به هر دلیلی ازشون کینه داشت رو میفرستاد کلاب یا تبدیلشون میکرد به یه روسپی واقعی. نقشه ش برای منم همین بود.... یادمه که نمیدونم از کجا جرئت پیدا کردم و تف تو صورتش انداختم و جلوی همه زیردستاش داد زدم که میدونم قتل نیک کار خودشه و اگه دست از سرم برنداره به رابرت همه چیو میگم. گفت میکشتم و منم بلوف زدم که تو نامه همه چیو نوشتم و دست یکی از نزدیکامه اگه بکشتم اون نامه رو به رابرت میده.... فواد هم ریسک نکرد.... اسم منو گذاشت سوگلی خودش و منم تونستم ازش فرار کنم....."

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now