Wedding...

1K 194 67
                                    

[ در سختی و آسانی.... بیماری و سلامتی.... غم و شادی.... دوستت خواهم داشت ]

هری دوباره توی توالت بالا اورد....
لویی موهاشو از پشت جمع کرده بود و کمرشو میمالید

زین به لیام نگاه میکرد که با تلفن صحبت میکرد...
" نایل فقط حواسشو پرت کن... اخبار نگاه نکنین.... شبکه های مجازی رو نبینه روزنامه نخرید.... میدونم اما مجبوری.... بخاطر خدا گریه نکن نایل.... لارا اگه بفهمه به هم میریزه عروسی رو بهم میزنه... برای بچه تون خوب نیست.... من ... من بعدا مسئولیت این پنهان کاری رو به عهده میگیرم فقط لطفا مراقب باش... باشه... درتماسیم... شبخیر "
لیام هوف بلندی کشید و کلافه راه رفت...

" چه گوهی داره اتفاق میفته.... کاش بلیطشونو کنسل نمیکردن و با همون پرواز تاخیر دار میرفتن "

زین نیم خیز شد و دست لیام رو گرفت و کشید
" بیا بشین لیوم "

لیام روی کاناپه نشست دست روی پیشانیش گذاشت و خیره موند...
" لیومم " زین اروم‌ و نگران صداش کرد....

لیام چیزی نگف و ناغافل شروع به گریه کرد...
" اونا کلی برنامه داشتن زینی"
و دیدن هق هقش قلب زین رو به درد اورد...

زین خیلی سریع فاصلشون رو از بین برد و سر دوست پسرش رو به سینه ش رسوند...
شونه های لرزون از گریه ش رو محکم بغل گرفت...

" هیش هیش میدونم لیوم.... میدونم.... "
و خیلی سریع خودش هم تسلیم اشک شد و سرشو تو گودی گردن دوست پسرش پنهان کرد و هر دو برای مرگ غریبانه ی مدلین و ونسا گریه کردند...

مرگی که ناعادلانه بود... ظالمانه و دلگیر بود....
به کدوم گناه؟ به کدوم گناه روز ها از اون دو گرفته شد تا میلیون ها ارزو یتیم باقی بمونن؟
به گناه فرار برای زندگی بهتر؟ ونسا یه روز تصمیم گرفت تا از اون شهر شوم فرار کنه و از خودش منِ بهتری بسازه....
اون فرار کرد و تو قلب لندن محسور جادوی موهای پریشون دختری شد که به سادگی دل بهش داد....

و زمان آه زمان تا ابد سوگوار لحظه ای خواهد بود که روی صندلی های انتظار فرودگاه چشم به دختر بچه ی مونارنجی دوختن...
ونسا دست مدی رو فشرد و کنار گوشش زمزمه کرد " من یکی مثل تو میخوام..... "
مدلین با گوشه ی انگشت رژ کنار لب دوست دختر خیال پردازش رو پاک کرد و خندید " جوزفین رز "
ونسا دست دختر رو کنار صورتش بوسید و تایید کرد " جوزفین رز"

و چه کسی جوابگوی آرزو های برباد رفته ی اونها خواهد بود....

رابرت شماره ی سایمون رو با اسم " Dad " تماس گرفت...
" تموم شد... کسی زنده نمونده "
سایمون بی هیچ حرفی تماس رو قطع کرد...
رو به ساموئل پندلتون گفت " رییس.... ونسا و مدلین حذف شدن.... "
ساموئل عکسی رو به خورد شعله های اتش داد و گفت " اول شیلا.... بعد فواد و تک به تک مالیک ها... زمان برای تلف کردن نداریم "

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now