Part1

905 244 119
                                    

جونگین با ذوق کیف پدرش رو از دستش گرفت.پدرش خم شد و روی موهای نرم جونگین رو بوسید و کیفش رو باز کرد. چشم های جونگین از دیدن شکلات های موردعلاقه‌ اش برقی از شادی زد و سریع یه دونه شکلات برداشت.

آقای کیم از این حرکتش خنده اش گرفت و جونگین رو محکم بغل کرد و بلندش کرد و جونگین کوچولو ترسیده دست‌هاش رو دور گردن پدرش حلقه کرد.

پدرش آروم کنار گوشش زمزمه کرد:

«راستشو بگو دلت برای من بیشتر تنگ شده بود یا این شکلاتا، خرس کوچولوی بابا؟»

جونگین فقط با خجالت خندید و سرش رو بیشتر تو آغوش پدرش فرو برد. سه ماه از آخرین باری که پدرش رو دیده بود می‌گذشت. و جونگین میدونست پدر خیلی زود دوباره از پیشش میره.

آقای کیم روی مبل نشست و جونگین رو روی پاهاش نشوند. به جونگین که با اون لباس خرسی پشمی با بسته شکلات کلنجار میرفت، نگاه کرد و لبخند زد.

اواخر تابستون بود و هوا رو به سردی میرفت. کلاه جونگین رو روی سرش گذاشت تا سرما نخوره و بسته شکلات رو ازش گرفت تا بازش کنه.

جونگین با لبهای آویزون به سمت پدرش برگشت:

" آپا!

اون بچه خیلی شیرین بود. آقای کیم با غصه فکر کرد که چطور میتونه یه هفته دیگه برگرده اینچئون و ازش دور بشه.

جونگین با چشم های متعجب به پدرش که انگار غرق فکر بود نگاه کرد و دستش رو روی پیشونی آقای کیم گذاشت. از داغی پیشونی پدرش جا خورد.

آقای کیم که با حس دست جونگین از فکر بیرون اومده بود، شکلات باز شده رو به دست جونگین داد و خندید:

«بیا شکموی من همش برای خودته»

جونگین با خوشحالی مشغول خوردن شکلات شد. آقای کیم دست‌هاش رو دور کمر جونگین حلقه کرد و سعی کرد لرزش بدنش رو نادیده بگیره. جونگین آروم شکلات میخورد و گاهی هم با بازیگوشی شکلات رو به لبش می مالید.

آقای کیم سعی کرد با دیدن این صحنه بامزه لبخند بزنه اما دردی که تو بدنش پیجید، بهش این اجازه رو نداد. جونگین لرزش پدرش رو حس کرد. به سمت پدرش برگشت و با چشم های معصومش بهش زل زد. حال پدرش بد بود. شاید گرسنه اش بود.

جونگین شکلاتش رو به پدرش تعارف کرد:

" آپا برای تو

و بعد سرش رو با خجالت پایین انداخت. اون پدرش رو خیلی کم می دید و هر بار که میدیدش طول میکشید تا بتونه خجالتش رو کنار بگذاره.

آقای کیم گونه جونگین رو بوسید:

« بخورش تا زود قوی بشی، باشه؟ جونگینی ما داره بزرگ میشه دیگه داره میره مدرسه مگه نه؟»

⛓جـدا نــشـدنــی⛓Where stories live. Discover now