Part3

614 221 104
                                    

روز اول مدرسه با تصوراتی که جونگین داشت، فرق می‌کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

روز اول مدرسه با تصوراتی که جونگین داشت، فرق می‌کرد. جونگین فکر می‌کرد خیلی زود یه دوست پیدا می‌کنه اما حالا تنها یه گوشه از مدرسه ایستاده بود و با اخم به بچه‌هایی که با شادی کنار هم راه می‌رفتن، نگاه می‌کرد.

مادرش رفته بود دوربین عکاسیش رو از ماشین بیاره و پدرش کمی دورتر داشت با مربیش صحبت می‌کرد. کم کم صف‌های کلاسی داشت تشکیل می‌شد و جونگین به ناچار تکیه‌اش رو از دیوار گرفت تا به سمت بقیه بره. با وجود اینکه نسبتا قدش کوتاه بود، به آخر صف رفت. خجالت می‌کشید جلوی صف بیاسته. اما خیلی طول نکشید که یکی از مربی‌ها دستش رو گرفت و به جلوی صف برد.

جونگین ناراضی زیر لب غرغر کرد و با اخم‌های درهم به مادرش که براش دست تکون می‌داد تا رو به دوربین لبخند بزنه، نگاه کرد و سعی کرد ژست بگیره.

با ضربه محکمی که به شونه‌اش خورد به پشت سرش برگشت و پسر مو بوری رو دید که حدودا هم قدش بود. اون پسر بی‌ادب چرا زده بودش و حالا بهش لبخند میزد؟ سرش رو برگردوند و دوباره به حالت قبلش برگشت.

_ سلام! من دوستتم اسمم بکهیونه. اسم تو چیه؟

پسر با شادی گفت و جونگین با تعجب دوباره نگاهش کرد. این چجور دوست شدنی بود دیگه؟

بعد از مکثی دست بکهیون که به سمتش دراز شده بود رو گرفت و با کمی خجالت گفت:

«منم جونگینم»

بک دستش رو دور گردن جونگین انداخت و جونگین فقط با چشم‌های گرد شده بهش خیره شد. اون پسر چقدر زود صمیمی میشد!

مادر جونگین با ذوق از پسرش و دوست کوچولوش عکس می‌گرفت. خوشحال بود بالاخره پسرش با یکی همصحبت شده. به طرف اون دو تا بچه رفت و به دوست جدید پسرش سلام کرد. اون پسر واقعا بامزه بود. دستش رو محکم دور گردن جونگین انداخته بود و لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت. قیافه متعجب و شاکی جونگین واقعا خنده‌دار بود. با خنده ازشون عکس‌های بیشتری گرفت.

جشن آغاز سال تحصیلی شروع شده بود و آقای کیم دور از جونگین و همسرش ایستاده بود و برای جونگین دست تکون می‌داد. از اینکه تونسته بود امروز رو کنار پسرش باشه خوشحال بود. دیگه حسرتی نداشت. حالا میتونست با خیال راحت بره. تک تک اجزای بدنش درد می‌کرد. این دردی بود که سال‌ها باهاش کنار اومده بود اما حالا دیگه طاقتش تموم شده بود. تنها نگرانیش آینده‌ی جونگین بود. از وقتی که به حقیقت پی ببره، می‌ترسید. به زنش، آیرین، و دوست جدید پسرش نگاه کرد. آرزو کرد پسرش هیچوقت تنها نمونه. آرزو کرد تنهایی رو ترجیح نده، مثل خودش.

***

بکهیون و جونگین جلوی مدرسه ایستاده بودن و منتظر بودن تا کسی به دنبالشون بیاد. تو این دو روز کلی با هم صمیمی شده بودن. جونگین با لذت از مارشمالویی که دوستش بهش داده بود می‌خورد و به پرحرفی‌های دوستش گوش می‌کرد. وقتی مادرش رو دید که داره به سمتشون میاد از بک خداحافظی کرد و با خوشحالی جیغ زد:

"اوما.

اما مادرش انگار که صداش رو نشنیده باشه، نگاهش نکرد و فقط دستش رو گرفت و به طرف خونه به راه افتادن. جونگین زیرچشمی به مادرش نگاه کرد. خانم کیم غرق در افکار خودش بود و حواسش به جونگینی که با ناراحتی کنارش راه می‌رفت، نبود. جونگین دلش می‌خواست مثل دیروز از اتفاقات مدرسه برای مادرش بگه ولی مثل اینکه مادرش حوصله نداشت.

وارد خونه شدن و جونگین زود به سمت اتاقش دوید. دوست داشت گریه کنه چون مادرش دیگه دوستش نداشت. جونگین زود با فکر کودکانه‌اش به این نتیجه رسیده بود. لابد مادرش فهمیده بود که اون دیشب یواشکی به کیک‌های تو یخچال ناخونک زده. جونگین بغض کرد. باید از مادرش معذرت خواهی می‌کرد. ولی الان مادرش عصبانی بود. شاید باید از پدرش کمک می‌خواست.

با قدم‌های آهسته وارد هال شد. مادرش روی مبل نشسته بود و سرش رو تو دست‌هاش گرفته بود. پدرش کجا بود؟ از دیروز عصر پدرش رو ندیده بود. با سر پایین افتاده، جلوی مادرش ایستاد و گوشه دامنش رو کشید تا توجهش رو جلب کنه.

خانم کیم سعی کرد اشک چشم‌هاش رو پاک کنه. دوست نداشت جلوی پسرش گریه بکنه. چطور باید به اون بچه کوچیک می‌گفت که چه اتفاقی افتاده؟ با اینکه دیر به دیر همدیگه رو می‌دیدن اما جونگین خیلی به آقای کیم وابسته بود. جونگین به چشم‌های خیس مادرش نگاه کرد. یعنی انقدر کارش بد بود که مادرش بخاطرش گریه کنه؟

با لحن بغض آلودی به حرف اومد:

" اوما من رو ببخش. لطفا گریه نکن. قول میدم دیگه به حرفت گوش بدم و شیرینی نخورم.

خانم کیم جونگین رو بغل کرد. اون بچه به چی فکر میکرد و اون به چی. موهای جونگین رو از صورتش کنار زد و لب زد:

«تو کار اشتباهی نکردی لازم نیست ناراحت باشی خب؟ هر چقدر دلت میخواد میتونی شیرینی بخوری!»

 چشم‌های اشکی جونگین این ‌بار متعجب شد. اگه به خاطر کار اون نبود پس چرا مادرش گریه کرده بود؟

سرش رو به شکم مادرش فشار داد و سوال دیگه‌ای که ذهنش رو درگیر کرده بود، پرسید:

" آپا کجاست؟

«آپا رفت.»

مادرش کوتاه جواب داد.

جونگین جمع شدن دوباره‌ی اشک رو تو چشم‌هاش حس کرد. پدرش بهش قول داده بود که کنارش میمونه. چرا زیر قولش زده بود؟

بی اختیار با گریه گفت:

" کی برمیگرده؟
 
«نمی‌دونم»

 خانم کیم زمزمه کرد و صدای گریه‌ی جونگین بلند شد. تو سکوت سر پسرش رو به آغوش کشید و اشک‌هاش صورتش رو خیس کرد.

جونگین دیگه چیزی نگفت و فقط به این فکر کرد که دفعه دیگه که پدرش برگشت باهاش قهر کنه. اما خب آقای کیم دیگه هیچ‌وقت برنگشت تا جونگین باهاش قهر کنه.


***

لطفا ووت یادتون نره دوستان😘💋

مثل همیشه نظرات رو میخونم و جواب میدم♡


⛓جـدا نــشـدنــی⛓Where stories live. Discover now