Part8

569 192 138
                                    

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه :)
کاور کتاب رو تغییر دادم حواستون باشه!
کاور همین پارت، از این به بعد کاور اصلی جدانشدنیه (البته یه تفاوت جزیی داره)
زحمت این کاور رو الی عزیز کشیده ❤
خب حالا بریم سراغ پارت جدید ...
--------------------------------------------------------------

کلاس خالی شده بود و فقط بکهیون و جونگین مونده بودن. بک خم شد و بند کفشش رو بست و وقتی دید جونگین هنوز داره کیفش رو میگرده، سرش غر زد:

_جونگ همه‌ی بچه‌ها رفتن سالن بسکتبال نمیخوای یه کم عجله کنی؟

جونگین چند تا از کتاب‌هاش رو از کیفش درآورد و دوباره داخل کیفش گذاشت. دست‌هاش می‌لرزید و بک به خوبی این لرزش رو می‌دید پس کنار دوستش نشست و دست‌های سردش رو گرفت.

_ نمی‌خوای بهم بگی چی شده؟ الان داری دنبال چی می‌گردی که هی کیفت رو زیر و رو می‌کنی؟

جونگین سرش رو پایین انداخت. دوست نداشت بک چشم‌های خیسش رو ببینه. از این ویژگیش متنفر بود. از اینکه نمی‌تونست حال بدش رو مخفی کنه و همه متوجه‌اش می‌شدن.

"چیزی نیست بک. دارم دنبال لباس ورزشیم می‌گردم.

به سختی و با گلوی دردناک از بغضی که بهش فشار میاورد، گفت. امیدوار بود بک دیگه سوالی نپرسه و تنهاش بذاره.

بکهیون که همه‌ی حالت‌های دوستش رو از بر بود، خوب می‌دونست الان فقط باید اجازه بده جونگ کمی با خودش خلوت کنه. 

_ باشه، لباس ورزشیت اینجا نیست تو کمد سالنه. وقتی حالت بهتر شد بیا. خیلی دیر نکن.

با رفتن بکهیون، اشک‌هاش سرازیر شد. کاش یه آلفای شجاع، مستقل و خوشتیپ بود. نه یه بچه امگای لوس که هر کسی می‌تونست بهش یه لگدی بزنه و تنها کاری که ازش برمیاد غصه خوردن باشه.

اما مشکل امگا بودنش نبود. دوستش هم یه امگا بود ولی همه بهش احترام می‌گذاشتن و تحسینش می‌کردن. مشکل خودش بود. خود احمقش. باز همه تقصیر‌ها رو گردن خودش انداخت.

هق بلندی زد. خوب بود که کسی اونجا نبود و می‌تونست راحت به حال خودش زار بزنه. هرچند تا چند دقیقه دیگه باید به سالن می‌رفت و همه از چشم‌های سرخش می‌فهمیدن که گریه کرده. با دستش اشک‌هاش رو پاک کرد. حس می‌کرد تو شلوغی دنیا گم شده. دلش فرار کردن می‌خواست. دور شدن از تمام کسایی که نادیده‌اش می‌گرفتن، آزارش می‌دادن و بدون دلیل دلش رو می‌شکستن.

دوست داشت آغوش گرمی داشته باشه که بهش پناه ببره و بی هیچ حرفی نوازش بشه. دست‌هاش رو دور خودش حلقه کرد و زیر لب زمزمه کرد:

⛓جـدا نــشـدنــی⛓Where stories live. Discover now