7 ↝پارادوکس

902 165 27
                                    

هیونجین روی تاب نشست و بهش اشاره کرد تا روی پاهاش بشینه.
-یونا بیا اینجا!

آب دهنش رو قورت داد و گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت. نزدیکی بیش از حدش با هیونجین باعث معذب شدنش می‌شد. هرچند اون سعی کرد عادی رفتار کنه. از وقتی که وارد اجتماع شد فهمید مردم به این چیز ها اهمیت نمی‌دن و درواقع یه چیز جا افتادست...
لبه‌ی دامنش رو کمی پایین کشید و رو به روی آلفا ایستاد و سعی کرد یک بهانه‌ی خوب برای ننشستن روی پاهاش بیاره...
-ممکنه وقتی داری تاپ می‌خوری من بیفتم یا...

هیونجین دست یونا رو گرفت و با کشیدن دختر به سمت خودش، اون رو رو به خودش نزدیک تر کرد. دو طرف کمرش رو گرفت و به سادگی لب زد:
-پاهات رو دو طرفم بذار اینجوری می‌تونیم با هم تاب بخوریم و تو هم نمی‌افتی!

ناخن های کوتاهش رو تو گوشت کف دستش فرو برد و به قلب نا آرومش که به تندی تو سینه‌اش درحال تپیدن بود اهمیتی نداد.
کاری که هیونجین ازش خواست رو انجام داد.
هیونجین یه دستش همچنان رو کمر لخت دختر بود و با اون یکی دستش زنجیر رو نگه داشت.
یونا از ترس اینکه بیفته خودش رو بیشتر بهش چسبوند و سرش رو تو گردن الفا فرو برد.
هیونجین تک خنده‌ای کرد و کنار گوشش زمزمه وار گفت:
-یونا نگران نباش چون تو بغل من هستی، نمیفتی.

سرش رو به عقب هل داد و باهاش فیس تو فیس شد‌‌. مطمئن نبود گفتن تصمیمی که در طی چند روز گرفته بود تا چه حد تو اون لحظه می‌تونه درست باشه.
در آخر تصمیمش رو باهاش در میون گذاشت.
-هیونجین من باید برگردم...

پاهاش رو رو زمین گذاشت و تاب رو ثابت نگه داشت.
-منظورت چیه!؟

-بیشتر از یک ماهه که اینجا هستم و مطمئنم اون ها تا الان همه جا رو دنبالم گشتن....چون بلاکشون کردم نمی‌تونن به من زنگ بزنن اما کلی پیام دادن. اون ها واقعا نگران من هستن و من نمی‌تونم بیشتر از این اذیتشون کنم.

دستش رو به موهای مرتب یونا نزدیک کرد و اون را به بازی گرفت.
-می‌خوای به این زودی بری و تنهام بذاری؟

-تو می‌تونی مثل قبل به دیدنم بیای!

حلقه‌ی دور کمرش رو سفت تر کرد و از روی تاب بلند شد. بخاطر یهویی بودنش یونا پاهاش رو دور کمر هیونجین سفت نگه داشت و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد.
هیونجین بطرف میز چوبی بزرگی که تو حیاط بود رفت و یونا رو روش گذاشت. پاهای دختر رو کمی از هم فاصله داد و بیشتر بهش نزدیک شد...
-می‌دونی خیلی دوستت دارم؟

لبخندی زد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. هیونجین ادامه داد:
-یونا من عاشقتم و تو مال منی. فقط مال من، این رو یادت بمونه و هیچ وقت سمت مرد دیگه‌ای نرو!

سرش رو بطرف گردن دختر برد. تصمیمش رو گرفته بود می خواست مارکش کنه و اون رو تا ابد مال خودش کنه...نمی‌تونست مثل دفعه‌ی قبل دست رو دست بذاره...

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆حيث تعيش القصص. اكتشف الآن