17↝اهمیت ندادن

941 173 89
                                    

یجی مستقیم سر اصل مطلب رفت و درباره‌ی چیزی که چند ساعت پیش با چشم های خودش دید، پرسید:
-چرا یونا رو بوسیدی وقتی قسم خوردی هیچ‌وقت بینتون چیزی نبوده؟

چشم هاش رو از یجی دزدید. همین الانش هم شرمنده‌ی عشقش شده بود چطور می‌تونست تو چشمش نگاه کنه و بهش توضیح بده!؟
-نمی‌خواستم ببوسمش اما با این کارم بهش فهموندم که عاشق من نیست. من فقط  اون رو از دنیای خیالی که خودم براش ساخته بودم بیرون آوردم.

بهت زده به هیونجین خیره شد‌. قبلا ازش درباره‌ی یونا و معنای حرف هایی که جونگ‌کوک تو سالن بهش زده بود پرسید اما اون جز "چیز بزرگی بینمون نبوده و فقط درحد یکی دو هفته بوده" چیز دیگه‌ای بهش نگفت. هرچند به نظر می‌رسید چیز بیشتری بوده باشه و قضیه ساده‌ای نباشه.
روی تخت نشست و ازش خواست تا براش همه چیز رو توضیح بده. توضیحی که هیونجین خیلی وقت پیش باید بهش می‌داد.
هیونجین هم روی تخت کنار یجی جای گرفت و صادقانه همه چیز رو براش تعریف کرد.
-تو رو از دست داده بودم و برادرم رو مقصر همه چیز می‌دونستم. اون هر روز یه ساعت مشخصی به جنگل می‌رفت و این باعث شد بهش مشکوک بشم.

-دنبالش رفتی؟

یجی پرسید و هیونجین سری به نشونه‌ی تایید تکون داد.
-دیدم به شکل گرگ در اومده و با یه دختر جوونی بازی می‌کنه. اون دوتا اونقدر شیرین بودن که باعث می‌شدن بخوام با دیدنشون لبخند بزنم. وقتی لبخند اون دختر رو دیدم یاد لبخند های زیبای تو افتادم.

سرش رو پایین انداخت و با ندامت و پشیمانی که کل وجودش رو در بر گرفته بود، لب زد:
-با خودم گفتم چرا اون ها بخندن و من اینجا تو تنهایی افسوس عشقم رو بخورم! می‌دونم آدم وحشتناکی هستم اما من واقعا این کار رو با بردارم کردم.

یجی کمی خودش رو جلو کشید و با کنجکاوی پرسید:
-تو به یونا نزدیک شدی تا جونگ‌کوک رو اذیت کنی اما اون دختر از تو خوشش اومد، درسته؟

تایید کرد و گفت:
-اما من نمی‌دونستم یونا و جونگ‌کوک ترو میت هم هستن! قسم می‌خورم اگه می‌دونستم به یونا نزدیک نمی‌شدم.

-قسم خوردنت بخاطر کاری که انجام شده باعث نمی‌شه از سنگینی گناهی که انجام دادی کم بشه. تو یه دختر رو به چیزی که نبود امیدوار کردی.
دقیقا مثل یونجون رفتار کردی!

یجی با دلخوری و عصبانیت گفت و منتظر موند تا هیونجین باقی داستان رو براش تعریف کنه.
-روز اولی که خودم رو جای جونگ‌کوک جا زدم و پیش یونا رفتم اون نقاشیم رو کشید. اون دختر اصلا متوجه‌ی تفاوت بینمون نشد.

با کمی مکث ادامه داد:
-برادرم وقتی فهمید به یونا نزدیک شدم واکنش زیادی نشون داد و مجبورم کرد تا بهش قول بدم که دیگه به اون دختر نزدیک نمی‌شم. اما من قولم رو شکستم.

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Where stories live. Discover now