39↝غول مرحله آخر

1.4K 178 213
                                    

هیورین با نشونه گرفته شدن پسرش فریاد زد و سعی کرد جلوی جادوگر ها رو بگیره.
-کاری با جونگ‌کوک نداشته باشید.

مهم نبود چند بار جونگ‌کوک، یونا رو اولویت خودش قرار داد و مقابلش ایستاد، هیورین یه مادر بود و نمی‌تونست آسیب دیدن پسرش رو ببینه.
با دیدن افرادی که به راحتی کشته شدن، می‌ترسید که جونگ‌کوک هم به اون ها ملحق بشه!
سای به سختی روی پاهاش ایستاد و با اشاره‌ش به دو جادوگر، دستور جدیدی داد.
تو این فاصله جونگ‌کوک خودش رو به یونا رسوند و دختر رو در آغوشش کشید. هیچ راه فراری وجود نداشت و جز خودش رو سپهر یونا کردن، چیز دیگه‌ای به ذهنش نمی‌رسید.
با دستور جدید سای، جادوگر ها سمت هیورین چرخیدن و با وردی که خوندن زن رو به راحتی از پای در اوردن.
سای به راحتی زنی که درباره‌ش ادعای عاشقی می‌کرد رو خط زد!
و البته اون زن کسی بود که حتی نجاتش هم داده بود اما حالا که سای آزاد بود کارهایی که هیورین براش انجام داده بود، دیگه به چشم نمی‌اومدن.

یونا درحالی که اشک می‌ریخت دستش رو روی چشم های جونگ‌کوک قرار داد تا اون صحنه‌ رو نبینه! دلش نمی‌خواست اون هم مثل خودش کشته شدن عزیز ترین شخص زندگیش رو با چشم هاش ببینه.
هیورین، فریاد بلندی سر داد و درحالی که زانو هاش به زمین برخورد می‌کردن و اشک توی چشم هاش جمع شده بود، به سختی لب زد:
-من بودم که نجاتت دادم، چطور تونستی...

همون لحظه مقدار زیادی خون بالا اورد و تو کمتر از چند ثانیه روی زمین افتاد. هیورین دیگه نفس نمی‌کشید اما تا آخرین لحظه مادر بودنش رو به همه نشون داد.
و چه تاسف برانگیز که همین مادر باعث شروع همه چیز شده بود.
چانیول خودش رو به جسم بی‌هوش لوکاس رسوند و اون رو در آغوش گرفت. پسر دورگه تنها بی‌هوش شده بود و چانیول بخاطر اینکه عزیز دیگه‌ای رو از دست نداد، خوشحال بود!
سای رو به اون دو دستور جدیدی داد.
-سر و صدای توی سالن رو خاتمه بدید! فقط باید اون چند تا بمونن.

همین حرف کافی بود تا افراد جونگ‌کوک و افراد خودش که از نظرش چیزی به جز سیاهی لشکر به حساب نمی‌اومدن، یک‌باره پوست بدنشون پاره شد و خون با شدت زیادی از رگ‌هاشون به روی زمین و اطراف پاشیده شد.
چانیول با دیدن سالن که پر از خون شده بود، دستش رو تو جیبش برد و چاقوی جیبیش رو در اورد. یکی از جادوگر ها رو نشونه گرفت و با تمام قدرت چاقو رو سمتش پرت کرد.
نشونه‌گیری خوبش باعث شد چاقو درست وسط سینه‌ی مرد بخوره و بلافاصله جونش رو بگیره.
با کاری که چانیول کرد، مرد جادوگری که همچنان زنده بود عصبانی شد و افراد انگشت شماری که زنده بودن رو به با شدت زیادی به عقب پرت کرد.

یونا وقتی روی زمین افتاد دستش رو سمت شکمش برد، درد نفسش رو برید و خیسی که حس می‌کرد قلبش رو بیشتر به درد می‌آورد.
صدای پاشنه های کفش زنانه‌ای تو سالن عمارت اکو شد. دختر موهای نارنجیش رو سمت راست گردنش جمع کرد و درحالی که لبخندی به لب داشت خودش رو به سای رسوند.

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Where stories live. Discover now