25 ↝شیشه برنده

741 147 62
                                    

هیورین حتی کلمه‌ای درباره‌ی اینکه افتادنش از پله ها اتفاقی نبود و درواقع عمدی بود، نگفت. یونا حس می‌کرد چیز های بیشتری وجود داره که با به یاداوردنشون می‌تونه بر علیه اون زن ازش استفاده کنه اما هر چقدر که بیشتر فکر می‌کرد جز سردرد چیز دیگه‌ای آیدش نمی‌شد.
بعد از معاینه‌ی دکتر متوجه شد که متاسفانه هیورین آسیب جدی ندید و با کمی استراحت حالش خوب می‌شه!
و این باعث ناراحتی یونا شد چرا که منشا تمام درد هاش هیورین بود و شیطانی که هر لحظه بیشتر از قبل تو وجودش رشد می‌کرد اون رو به انتقام و آسیب زدن به بقیه هدایت می‌کرد.
یجی با لب های آویزون بهش نزدیک شد و بلافاصله لب تر کرد.
-این می‌تونست یه بدشناسی بزرگ باشه.
یک روز به مراسم عروسیم همچین اتفاقی برای مادر افتاد! امیدوارم زود حالشون خوب بشه.

یونا نیم نگاهی بهش انداخت و پرسید:
-مراسم تو حیاط پشتی برگزار می‌شه؟

یجی تایید کرد و به افرادی که به سرعت این طرفت و اون طرف می‌رفتن اشاره کرد.
-برای همینه که این همه آدم به عمارت اومدن!

سری تکون داد و چیزی نگفت‌. مراسم ازدواج یجی و هیونجین قطعا به یادماندنی ترین مراسم تو کل شهر می‌شد! مراسمی که با تایتل داماد خیانت‌کار و عروس گریان تا سالیان سال تو ذهن ها باقی می‌موند.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

لیوان شامپاینش که حتی قطره‌ای از نوشیدنی داخلش رو ننوشیده بود رو روی میز گذاشت و بعد از ارسال مسیجی به طرف عمارت قدم برداشت.
وارد اتاق مشترکش با جونگ‌کوک شد و منتظر موند تا شخص مورد نظرش وارد اتاق بشه.
چیزی نگذشته بود که هیونجین وارد اتاق شد.
یونا نفس عمیقی کشید و به طرفش رفت، بی‌هیچ حرفی دستش رو به پشت گردن الفا رسوند و اون رو به خودش نزدیک کرد. لب های سرخش رو لب های مردی که کمی پیش رسما متاهل شده بود گذاشت.
به دست ها سمجی که برای جدا کردن بدن های به هم چسبیدشون تقلا می‌کردن اهمیتی نداد...
صدای باز شدن در و شخصی که اون رو به عقب هل داد باعث شد نگاه خشمیگنش رو بهش بده.
با دیدن جونگ‌کوک که عصبانی تر از هر موقعی به نظر می‌رسید نفسش رو به بیرون فوت کرد و نگاه خشمگینش رو به چشم هایی که انگار ازشون آتش پرتاب می‌شدن، داد. یجی شخصی بود که باید سر می‌رسید اما جونگ‌کوک با اومدنش همه چیز رو خراب کرد.
-معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟

جونگ‌کوک فریاد زد و هیونجین بازوی برادرش رو گرفت و با صداقت همه چیز رو براش تعریف کرد.
-هیونگ، من این دفعه واقعا کاری نکردم! یونا به من پیام داد و گفت به کمک نیاز داره و من خودم رو به اتاقت رسوندم بعدش یهو به من نزدیک شد و...

قهقهه های دختر توجه دو برادر رو جلب کرد. تو همچین موقعیتی خنده های یونا که دست کمی از جادوگر ها نداشت رو اعصاب و عجیب بود.
-احمق ها!

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Where stories live. Discover now