15↝درست یا غلط

942 162 95
                                    

جونگ‌کوک هیستریک خندید و گفت:
-چطور متوجه‌ی تفاوت بینمون نشدی؟ گرگی که نجاتت داد و تمام مدت اون رو بلک صدا می‌زدی یه آلفا‌ی تماما مشکی بود! چطور متوجه‌ نشدی اون هیونجین نبود بلکه من بودم؟

شوکه به آلفای مقابلش چشم دوخت‌. باور این موضوع که بلک درواقع جونگ‌کوک، آلفایی که ادعا می‌کرد عاشقشه و بیشتر مواقع از جانب خودش پس زده می‌شد، براش سخت بود. نمی‌دونست تو زندگی قبلیش چه گناهی مرتکب شده که این جزای کارشه!
وقتی اتفاقات رو مثل پازل کنار هم چید متوجه شد که اشتباه بزرگی کرده. از همون روز اول رفتار گرگ ها باهم فرق می‌کرد. هیونجین چیزی نمی‌دونست و خوب به یاد داشت که غر زده بود که چرا به سمتش نمی‌دوید!
به یاد داشت که هیونجین چیزی ازش نمی‌دونست اینکه چی دوست داره و چه رویا هایی داره. همیشه با گفتن "قبلا به من گفته بودی اما یادم رفته" تظاهر به دونستن چیزی که هیچ وقت بهش نگفته بود می‌کرد.
به یاد داشت که چند ساعت قبل هیونجین گفته بود از پنکیک متنفره این درحالی بود که جونگ‌کوک به پنکیک حمله کرده بود.
حالا درک می‌کرد که چرا نگاهش ناخودآگاه با نگاه های جونگ‌کوک گره می‌خورد، که چرا وقتی می‌دیدش حس عجیب و خوشایندی داشت که چرا به حرف هاش گوش می‌کرد.
سنگینی زیادی رو روی قلبش حس می‌کرد، جوری که انگار گلدون سفالی بزرگی رو روی سینه‌ش گذاشته بودن.
نمی‌دونست باید چه واکنشی به حقیقت نشون بده یا حتی چه رفتاری با جونگ‌کوک داشته باشه.
از روی زمین بلند شد. جونگ‌کوک رو کنار زد و قصد ترک کردن اتاق رو به مقصد نامعلومی داشت اما با گرفته شدن مچ دستش توسط جونگ‌کوک متوقف شد.
-یونا تا کی می‌خوای فرار کنی؟ فهمیدی اون دوتا می‌خوان ازدواج کنن، فرار کردی اومدی اینجا؛ الان هم فهمیدی دچار سوءتفاهم شدی باز هم داری فرار می‌کنی.

دستش رو کشید تا بتونه مچش رو آزاد کنه اما جونگ‌کوک حلقه‌ی دستش رو سفت تر از قبل کرد.
-حتی اگه یه امگا باشی هم نمی‌تونی مثل یه ترسو بدبخت رفتار کنی.

جونگ‌کوک بهش توهین کرد، معمولا امگا ها افراد ترسویی بودن و با حرفی که زد اون رو از چیزی که بود پایین تر اورد.
به طرف جونگ‌کوک برگشت، فریاد کشید و اون رو به عقب هول داد و گفت:
-بسه، تمومش کن.

دوباره جونگ‌کوک رو به عقب هول داد و با همون ولوم بالا لب زد:
-به نظرت باید چیکار کنم؟
کل زندگیم یه دروغ لعنتی بود!

با پشت دستش اشک هاش رو پس زد و ادامه داد:
-توی یه مدت کم درباره‌ی خودم و اطرافیانم فهمیدم. بعد که بزور من رو به اینجا اوردی، تو و خانواده‌ت به من فهموندین که هیچی نیستم. تمومش کن من دیگه خسته شدم. بیشتر از این نمی‌تونم. دیگه نمی‌کشم!

دستش رو روی سرش گذاشت و جیغ کشید.
-تمومش کنید!
من که کاری باهاتون نداشتم چرا اذیتم می‌کنید؟

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Where stories live. Discover now