"part 11"

117 36 213
                                    

امروز بیکار بودم ولی از استرس زیاد نتونستم بخوابم و از صبح زود بیدار بودم و کاری هم برای انجام دادن نداشتم پس بی هدف توی راهروهای ساختمون راه می‌رفتم ، احتمالا بار شیشم یا هفتم بود که کل ساختمون رو گشته بودم که دست از این کار هم کشیدم و به انبار رفتم تا لباسایی که قرار بود بپوشم رو مرتب کنم.

پیرهن چهارخونه جدیدم تنها لباس خوبی بود که داشتم دیشب شسته بودمش و خیس پهن کردم تا خشک بشه و نیاز به اتو نداشته باشه ، شلوار جین مشکیم که سالم بود و تمیز رو کنار گذاشتم ، تیشرت تنم هم تمیز بود ، فقط میمونه عطر که نداشتم و باید می‌خریدم ، از پول حقوقم خیلی کم برام مونده بود پس یکم از سهم غذا رو هم برداشتم و از ساختمون خارج شدم.

تا ظهر تو خیابون گشتم تا بالاخره تونستم یه عطر که هم خوشبو باشه هم تقریبا ارزون بخرم ، به جای ناهار هم بیسکویتی خرید و خوردم و به ساختمون برگشتم.

باید دوش می‌گرفتم و بعدش حاضر می‌شدم ، وسواس گرفته بودم و کلی علاف کردم تا بالاخره از خودم راضی شدم و از حموم خارج شدم ، خودم رو کامل خشک کردم و شلوارم رو پوشیدم و بعد از خشک کردن و حالت دادن به موهام تیشرت و پیرهنم رو هم تنم کردم ، هوا امروز سرد نبود پس نیاز نبود سیوشرتم رو بردارم ، ساعت سه و نیم بود بعد از اینکه عطر زدم از ساختمون بیرون اومدم به سمت سر خیابون راه افتادم.

توی راه نمی‌تونستم جلوی لبخندم رو بگیرم هرکی از کنارم رد می‌شد جوری بهم نگاه می‌کرد که انگار دیوونه‌ام ولی برای من مهم نبود.

بالاخره به سر خیابون رسیدم فکر کنم دیگه ساعت چهار شده باشه ، دستام رو پشت سرم توی هم قفل کردم  مثل بچگیم که منتظر بابا جلوی در می‌ایستادم تا برام خوراکی بیاره همونطور که به بدنم تاب می‌دادم با ذوق به دو طرف خیابون نگاه کردم ، نمی‌دونستم از کدوم سمت میاد ولی قبلا ماشینش رو دیده بودم ، هر ماشین مشابهی رو که می‌دیدم لبخندم کش میومد و با رد شدنش دوباره ناامید می‌شدم.

نمی‌تونستم آروم بمونم و مسیر کوتاهی رو به صورت رفت و برگشت قدم می‌زدم و همچنان منتظر بودم ، ساعت نداشتم و کم کم داشتم نگران می‌شدم که اتفاقی براش نیوفتاده باشه ، دوباره نگاهم رو به خیابون کشیدم و باز هم ناامید سرم رو پایین انداختم متوجه دختری شدم که داشت با گوشیش کار می‌کرد و از جلوم رد می‌شد پس صداش زدم و گفتم
لیام _ ببخشید!
دختر _ بله؟
لیام _ می‌تونم بپرسم ساعت چنده؟

دختر نگاهی متعجب بهم انداخت ولی به گوشیش نگاهی انداخت و گفت
دختر _ ساعت چهار و سی دقیقه است.
لیام _ خیلی ممنون.
دختر _ خواهش می‌کنم.

لبخند استرسی زدم دختر هم لبخندی بهم زد بعد به راهش ادامه داد ، فکر کنم که زین قرارش با من رو فراموش کرده باشه در غیر این صورت باید تا الان می‌رسید ، با این تصور آهی کشیدم و تغییر جهت دادم تا برگردم.

Roses And MandalaWhere stories live. Discover now