"part 1"

460 72 121
                                    

کلاهم رو پایین تر کشیدم تا گوشام رو از سرما نجات بدم زیپ سیوشرت رنگ و رو رفته ای که تنم بود را بالاتر کشیدم البته اگه بالاتر از اون حد هم وجود میداشت، سرم رو بیشتر داخل یقه ام فرو بردم و کلاه سیوشرت رو هم روی کلاهم کشیدم

هنوز یک ماه و نیم تا کریسمس بود ولی هوا سرد شده بود . دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم و کمی توش ها کردم تا شاید یکم گرم بشه و بعد مثل تمام راهی که تا اینجا اومده بودم اون ها رو توی جیبم بردم و ضربه دیگه ای به سنگ جلو پام زدم و اون رو به جلو پرتاب کردم پاهام رو به زور توی کوچه ها میکشیدم پاهام هم خسته بودند درست مثل خودم، از صبح کلی گشته بودم تا بتونم کاری برای خودم جور کنم ولی دریغ از حتی یدونه کار ، دوباره ضربه ای دیگه به سنگ زدم و برای ساکت کردن ذهنم شروع به زمزمه آهنگی کردم و همچنان نگاهم کفش های پاره ام رو دنبال می‌کرد، ساعتی نداشتم ولی حدس اینکه از نیمه شب گذشته کار سختی نبود  صدای جیغ و آهنگ رو میتونستم از خونه ها بشنوم ولی بی توجه میگذشتم

دختر مستی رو دیدم که به زور داشت راه میرفت بلند بلند میخندید و با صدای آهنگ میرقصید خواستم رد بشم از کنارش که دیدم تعادلش بهم خورد میخواست بیوفته توی هوا گرفتمش اول با شوک نگاهم کرد بعد یکدفعه به عقب هولم داد و با داد گفت
- اَه مردک چجوری جرات کردی با این تیپ بهم دست بزنی.
لحن کشیده اش دور از انتظار نبود ولی از حرفش با بهت نگاهش می کردم که ادامه داد
- چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی نکنه انتظار داری بهت پول بدم ؟ 
از بهت در اومدم و اخم کردم واقعا نمیدوستم باید چجوری جواب این همه پررویی رو بدم یه نگاه به سر تاپاش کردم

پیرهن کوتاه مشکی پوشیده بود موهای قهوه ایش شلخته دورش ریخته بود و با چشمای آبی یخیش بهم زل زده بود چشماش خمار خمار بود و صورت قرمزش نشانگر خوردن زیاد مشروب بود معلوم بود زیادی مسته با دیدن وضعیتش بیخیال زدن حرفی شدم خواستم به راهم ادامه بدم که اومد جلوم و گفت
- اووی کجا باید از این که بهم دست زدی عذرخواهی کنی!

اخم هام بیشتر از قبل توی هم رفت نتونستم جلو خودم رو بگیرم خواستم چیزی بهش بگم که صدای پای کسی رو شنیدم که با دو بهمون نزدیک میشد بعد دختر دیگه ای بینمون قرار گرفت و رو بهم  گفت- آقا من واقعا شرمنده ام دوستم زیادی خورده حالیش نیست چی داره میگه شما ببخشید.

هیچی نگفتم که اگر دهنم رو باز میکردم نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم فقط سری تکون دادم و سریع از کنارشون گذشتم صدای دختره هنوز هم میومد ولی معلوم بود دوستش جلوش رو گرفته که جلو نیاد اعصابم خورد شده بود و روی پاهای خسته ام هم تاثیر گذاشته بود با قدم های سریع کوچه رو طی کردم و ازش خارج شدم

نورهای درخشان خیابون های شهر تضاد عجیبی با سیاهی آسمون بالا سرش داشت سرم رو بالا گرفته بودم و نفس عمیق میکشیدم تا کمی از عصبانیتم رو کم کنم ولی موفق نمی‌شدم تا کمی آروم میشدم دوباره یاد حرفای اون دختر میوفتام و بدتر عصبی میشدم بی نتیجه از نفس های عمیقم سرم رو پایین آوردم که حل شدنم تو یک جفت چشم عسلی خمار هرچی عصبانیت بود رو دود کرد حتی دیگه یک کلمه هم از حرفای اون دختر رو به یاد نمیاوردم  دیگه حتی خستگی رو هم حس نمیکردم ناخودآگاه لبخندی زدم و برای بار هزارم از هفته گذشته جای جای اون بیلبورد تبلیغاتی رو از نظر گذروندم چشمای خمارش موهای تقریبا کچل شدش لبای زیباش که کمی از هم باز بود اون حرف زد اول اسمش که روی صورتش رو گرفته بود تصویر جلد کتابش و در کنارش اسمش که به زیبایی بین اون همه نور می‌درخشید بقیه بهم میگفتن دیوونه چون هروقت که غرق توصدای فوق العاده اش میشدم دیگه هیچ صدایی رو نمیشنیدم یا وقتی پوسترش رو هر جای شهر میدیدم ساعت ها خشک شده می ایستادم و فقط به اون نگاه میکردم  آره من دیوونه هستم دیوونه اون شخصی که تا به حال حتی یکبار هم از نزدیک ندیده بودمش ولی عاشقانه میپرسیدمش شخصی که حتی توی رویاهام هم دست نیافتنی بود آره من دیوونه هستم شاید نتونم این رو جلوی دیگران با افتخار و بلند بگم ولی میتونم این رو به خودم اعتراف کنم

Roses And MandalaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora