part 8 (the deal)

455 109 20
                                    

یونگی هیونگ!"
صداشو می‌شنوم، بازم به موقع رسیده.
بازم پیدام کرده. اومده تا باز نجاتم بده‌.
یه فکر تو ذهنم میاد.
میخوام بغلش کنم.

همینکه بهم میرسه دستامو باز میکنم و اونم بخاطر سرعتش تو بغلم میوفته. دستامو دورش حلقه میکنم.
جوری که پوستش و از روی تیشرتش حس کنم. جوری که حس کنم پیشمه. هوسوک پیشمه.

نفس عمیق...یک...دو...

امیدوارم متوجه لرزش بدنم نشه و تپش قلبمو نفهمه. امیدوارم نفهمه چقدر ترسیدم.

تعجب کرده، اولین باره برای بغل کردنش پیش قدم میشم؟ نمیدونم. هیچی نمیدونم. مغزم خالیه‌.
فقط میدونم بهش نیاز دارم. به وجود لعنتیش که همیشه ارومم میکنه. چرا هرچقدر بیشتر تو بغلم فشارش میدم بازم حس میکنم پیشم نیست؟

"هیونگ؟ حالت خوبه؟"

صداش آرومه...آرومه...عصبانی نیست...داد نمیزنه...جیغ نمیکشه....
خودشه، هوسوک تنها کسیه که وقتی پیششم جیغ نمیزنه، تنها کسیه ک کتک نمیزنه. تنها کسیه که بوی خون نمیده.
خون...

هولش میدم عقب و به دستام نگاه میکنم.
خونیه...اره خونیه..
با وحشت دستامو میکشم روی لباسم. پس چرا پاک نمیشن؟ دستم هنوز خونیه.

بو میکشم، بوی خون میدم
هوسوک ترسیده...؟ ازم ترسیده...؟ من که کاری نمیکنم...پس چرا جیغ نمیزنه..؟ پس چرا اونم داد نمیزنه؟ چرا کمک نمیخواد.

سمتم میاد و محکم بغلم میکنه.. حس میکنم استخونام تو بغلش له میشن...فرار نکرده...
اما دستام خونیه...نمیخوام خونیش کنم...نمیخوام هوسوک اسیب ببینه.

باز هولش میدم اما این بار محکم تر منو بغل میکنه.
مثل خودم بغلم میکنه.
میخوام همونجا بمونم. تا ابد.

"هیونگی..هیچی نیست...آروم باش...دستات هیچی نیست...همه چی خوبه...من پیشتم"

زمزمه هاش تو گوشم میپیچه. صدای جیغ و فریاد هایی که کمک میخوان محو میشن. فقط زمزمه های اونه.
فقط اونه که نجاتم میده. فقط اونه که منو بلده..

"چه بلایی سرت اومده؟ بازم خونه دعوا شده؟"

من بهش اینو گفتم؟ من گفتم خونه دعوا میشه؟ دروغ نگفتم نه؟ تو خونه دعوا میشه...خیلی..زیاد
آدما میمیرین...بوی خون همه جا رو میگیره...دعواست مگه نه؟
ولی اونجا خونه ی من نیست..هیچ وقت خونه ی من نبوده..

"خونه ی من پیش توعه" نفهمیدم کی این جمله رو گفتم...همونجوری که نفهمیدم کی اروم شدم.
لعنتی.
خوبه...باید حواسمو جمع کنم..نباید بفهمه دلیل حالمو..
به نظر میاد به پنیک کردن های من عادت کرده..
باید کنترلش کنم. اون نباید چیزی بفهمه.

میبینم که چجوری نگاهم میکنه، تو نگاهش یه چیزی هست. ولی نمیفهممش. بلد نیستم بخونمش. دستمو میگیره و دنبال خودش میکشونه.

Indigo Night | SOPEWhere stories live. Discover now