part 13 (unsolved)

592 97 30
                                    

صبح اون روز بیدار که شد تازه فهمید اون و یونگی شب رو مشغول چه کاری بودن. صورتش سرخ شد و خودشو به فحش کشید.
"هوسوک احمق.."

از زیر پتو بیرون اومد و سعی کرد با کمترین صدای ممکن از جاش بلند شه تا یونگی و که کنارش خوابیده بود بیدار نکنه. با دیدن بدن های لختشون یه بار دیگه کارای دیشبشون تو ذهنش پخش شد.

لبشو گاز گرفت و غر زد" من واقعا اون کارارو کردم؟"

وارد دستشویی شد و تند تند سر و روش و اب زد و بیرون اومد.

"خدایا الان بالا میارم...حموم نیاز دارم"

خم شد و لباسشو از زمین برداشت. با درد بدنش چشماشو تو کاسه چرخوند و یه بار دیگه به خودش و یونگی فحش داد.

لباساشو که پوشید کاغذ قلمی برداشت و هرچی از این مدت یادش بود و روش نوشت و تو جیبش مخفی کرد. دوست داشت مستقیم بهشون این خبرارو بده اما خب شرایط نمیذاشت.

سمت تخت رفت و به صورت خواب الود یونگی‌نگاه کرد. وقت دل رحمی نبود. باید هر چه زودتر با تهیونگ ارتباط برقرار میکرد.

رو صورتش خم شد"هی یونگی...بیدار شو"

کمی تکونش که داد یونگی چشماشو اروم باز کرد و زل زد بهش. دستاشو رو چشماش مالید و رو جاش نیم خیز شد.
"صبح شده؟"

هوسوک به ساعت تو اتاق نگاه کرد و زمزمه کرد"اینجا هیچ جوره به نور راه نداره ولی آره. صبح بخیر."

یونگی هوسوک و کشید تو بغلش و لباشو محکم بوسید. "پس صبح بخیر"

هوسوک از جاش بلند شد و غر زد"سر صبح دهنمون بو سگ مرده میده خب"

یونگی خمیازه ای کشید و چشم غره ای نثارش کرد.
"مهمه مگه؟"

هوسوک نالید"یونگی پاشو لطفا. اون پسره رو خبر کن باهاش برم خونه. لباسامو عوض کنم. حموم کنم." تو اینه نگاهی به سر و وضعش انداخت "خدایا هرکی منو ببینه میفهمه یه کاری کردیم"

یونگی که تمام مدت با لبخند کوچیکی نگاهش میکرد هوسوک و دوباره تو بغلش کشید"چت شده؟ چرا انقد خجالت میکشی؟"

هوسوک لب پایینشو جلو داد و غر زد"ببین اخه بو گرفتم میبینی؟"

یونگی برای اذیت کردنش سرشو تو گردنش فرو برد و بو کشید"هوممم بوی منو گرفتی. خوبه که"

هوسوک دوباره عقب رفت و لبشو گاز گرفت"لاس نزن الان مین یونگی لاس نزن"

گوشه ی لبای یونگی به لبخندی جمع شد"باشه لاس نمیزنم.. زنگ میزنم جه بوم باهاش برو یکم دیگه. زود برگرد تا وقتی بیرون باشی خیالم راحت نیست"

این بار هوسوک سمتش رفت و گفت "خیالت راحت نیست یا دلت تنگ میشه؟"

یونگی جوابشو نداد. به جاش خم شد و از رو میز کنار تخت جعبه ی سیگارشو برداشت و سیگاری از توش بیرون اورد.

Indigo Night | SOPEWhere stories live. Discover now