part 9 (the sun burns)

449 96 19
                                    

"نامجون دیدی که تهیونگ گفت لوکیشنشو پیدا کرده و تو گل فروشی اون پسره ان. پس جای نگرانی نیست میشه انقدر قدم رو نری تو اتاق؟"

جین در حالی که فنجون قهوه ی مثل همیشه سردشو سمت لباش میبرد گفت. نگرانی بیش از حد نامجون داشت ارامششو ازش میگرفت. از اینکه صدای قدم هاش نمیذاشت تمرکز کنه اعصابش بهم میریخت.

پوفی کشید و از جاش بلند شد و سمت نامجون رفت‌. همیشه از دیدن اون تو لباس های خونگی لذت میبرد‌. اینکه همیشه رنگ های گرم میپوشید و موهای نرمشو تو صورتش میریخت براش جالب بود. یه جورایی به نظرش کیوت‌ میومد.

هر دو دست نامجون و تو دستاش گرفت و توجهشو سمت خودش برد"میشه آروم باشی؟ اینکه داری اعصاب خودت و من و بخاطر هوسوک بهم میریزی بدجور رومخمه کیم نامجون"

نامجون بالاخره سکوتشو شکست"نمیدونم. یه چیزی نمیذاره آروم باشم"

جین نیشخندی زد و دست نامجون و کشید سمت کاناپه برو و تقریبا پرتش کرد روش‌.
نامجون اخم کرد و به حرکاتش نگاه کرد.

"میخوای من آرومت کنم؟" جین پرسید. چمشاش برای یه لحظه ی کوتاه درخشید و نامجون تونست اینو ببینه.

"بالاخره همیشه تو این کارو کردی، یه بارم من"

نامجون مستقیم تو  همون چشمای درخشناش نگاه کرد و یه لبخند اروم زد که چال های روی گونه اش مشخص شد "اینجا نه"

با اینکه جمله اش برای جین ناخوشایند بود پس چرا ناراحت نشده بود؟ و برعکس حس میکرد لبخند نامجون یه چیزی تو قلبشو تکون داده.

گیج شده اخمی کرد و از جاش بلند شد‌. از احساسات  احمقانه ای که اخیرا سراغش میومدن اصلا خوشش نمیومد. در واقع انقدر درگیری ذهنی به طور روزمره داشت که براش این احساسات احمقانه به نظر بیان.

نامجون دوباره دستشو کشید و این بار جین درست رو پای نامجون افتاد. اون که اخم جین و رو حساب ناراحت شدن از حرفش گذاشته بود برای جبران بوسه ی کوتاهی رو گونش گذاشت و موهاشو بهم ریخت.
"میریم خونه بعد باشه؟"

جین نیشخندی زد"مثل بچه ها باهام حرف نزن نامجونا"

نامجون دوباره خندید و جین باز همون حس و یه جایی توی قلبش حس کرد‌. نگاهش مسخ شده روی لبای نامجون و لبخند بامزش قفل شده بود‌.

نامجون کم کم لباش جمع شد و جین به خودش اومد. سیبک گلوش اروم بالا پایین شد و نگاهشو به چشمای نامجون رسید.

نامجون کم کم تعجب میکرد. جین هیچ وقت انقدر با دقت بهش نگاه نمیکرد. هیچ وقت تا حالا انقدر نگاهشو روی خودش حس نکرده بود.

یه دست جین اروم پشت گردن نامجون رفت و خواست ببوستش اما یه چیزی متوقفش کرد. لباش تو یک سانتی متریه لبای نامجون بود اما عقب کشید.
چمشای خمار نامجون داشت دیوونش میکرد. خودشم نفهمید چرا عقب رفت‌. مگه همیشه این کارو نمیکردن؟
چرا این بار سخت شده بود.

Indigo Night | SOPEWhere stories live. Discover now