برای من گندم بیار و تکه ای عشق
ناخنهاش پوستِ نرم و حساسِ رانِ پاش رو چنگ میزدند و از درد به خودش میپیچید.
تمامِ بدنش میسوخت، چرا دردش تموم نمیشد؟
اشکهای مزاحم گونههاش، بالشتِ زیرِ سرش و گوشهاش رو خیس کردند و چاره ای جز بیدار کردنِ مرد نداشت.
پلیورِ مشکی و نخ نمای چانیول رو توی مشتش فشرد و نالید:" میشه بیدار شی؟"اون همیشه به حالتِ آماده می خوابید، ذهنش مشوش بود و حس میکرد هر لحظه ممکنه اتفاقِ بدی بیفته پس با اولین کلمه هوشیار شد و روی تخت نشست.
-" دوباره درد داری؟"مینجی سرش رو تکون داد و لبهاش رو طوری از درد به دندون گرفت که خون افتاد.
چانیول با نگرانی و بغضِ دائمی نگاهش کرد و از روی تخت بلند شد.پالتوش رو پوشید و چشمهای متعجبِ مینجی، توی کورسوی نور بهش خیره شدند.
-" میرم دکتر بیارم...شاید یه مسکن برات پیدا بشه."-" نرو... می ترسم بمیرم چانیول."
مرد با کلافگی سعی کرد تا صداش رو کنترل کنه:" خوب میشی، صبرکن تا برگردم."
پلههایی که روز به روز ناامن تر میشدند رو پایین رفت و ضربهای به سرش کوبید...
بیشتر از این طاقت نداشت.وقتی که خانوادهی مینجی توسطِ سربازها کشته شدند، فقط مادربزرگش باقی موند و طبقِ توصیه اش، برای محافظتِ بیشتر، اون دونفر با هم ازدواج کرده بودند.
ازدواجی که سه سال ازش میگذشت و هردو، کنارِ هم بیست و سه ساله شده بودند.-" هیستریا داره..." چانیول با رسیدن به خونهی یکی از دکترها زمزمه کرد و دکتر سری تکون داد.
-" کاری از دستِ من برنمیاد... منشا درد توی مغزشه، شاید بتونی توی شهر داروهای اعصاب رو پیدا کنی، ما اینجا گندم هم نداریم."-" گندم؟"
-" سیب زمینی سرده، هرچی بدنش سردتر بشه بیماریش شدت میگیره... اگه گندم و نونِ تازه پیدا کنی، از لحاظِ ذهنی هم آروم میگیره."
چانیول با ناامیدی سری تکون داد و در جلوی چشمهای قرمزش بسته شد.
قحطی و گرسنگی به گلوی شهر چنگ انداخته بود،
نوزادها و بچه ها هرروز از بین میرفتند و اگر تنهایی به شهربانی میرفت و برای همسرِ مبتلا به هیستریاش درخواستِ گندم میداد، صد در صد مسخره میشد.قدمهای خسته اش رو به مغازهی قدیمی رسوند و با دیدنِ چراغِ نفتی ای که درحالِ سوختن بود، اخمِ ظریفی کرد.
پاش تابلوی روی زمین افتاده رو لگد کرد و داخل شد.
زمزمهی لطیف و بهشتی گوشهاش رو پر کرد و درست زمانی که سطحِ درکش داشت از لطافتِ صدا به درکِ معانی منتقل میشد، پسر سکوت کرد و سرش رو بالا گرفت.
لبخند زد...
YOU ARE READING
Feuille morte.
FanfictionFeullie morte: در فرانسوی به نارنجیِ متمایل به قهوهای که عمیقتر و قرمزتر از چرم، زردتر و عمیقتر از ادویه و طلا است، میگویند. همچنین به معنای "برگِ پاییزی"، "برگِ مُرده" و "برگِ پژمرده" است. "A Chanbaek Tragic Story"