یکم: میانِ خرابه‌ها.

765 156 17
                                    

بوی باروت، طعمِ سیب‌زمینی های ذغالی، رنگِ خاکستر و آهنگِ صدای تو...

گاری رو جلوی درِ چوبی رها کرد و شونه‌های دردناکش باعث شدند که خم بشه و شکمش رو به دسته‌ی فلزیِ گاری تکیه بده.

با حسِ سوزشِ شکمش، آهی کشید و با چشم‌های قرمز از خستگی، گونی‌های سیب‌زمینی رو روی زمین پرت کرد.

نگاهی به آسمانِ خاکستری انداخت و پوزخند زد.
گونی‌های کِرِم رنگ و زمخت، بندهای انگشتانش رو زخم کرده بودند و تمامِ حسی که توی وجودش داشت، درد بود.
سیب زمینی ها رو کشون کشون به انبار منتقل کرد و قابلمه‌ی رنگ و رو رفته‌ای که یک گوشه افتاده بود رو برداشت.
سه تا از سیب زمینی ها رو داخلش انداخت و دست های خاکی و گل آلودش رو به شلوارِ مشکی‌ش مالید.

با ناامیدی از انبار بیرون رفت و وقتی که بوی گرد و خاک توی بینی‌اش پیچید، اخمی کرد و صورتش رو جمع کرد.
چشمهاش رو بست تا فشارِ بیشتری بهشون نیاد و وقتی که شدتِ وزشِ باد کمتر شد، پلکهاش نیمه باز شدند.
طلایی بود یا خاکستری؟
مشکی بود یا قهوه ای؟
قدرتِ بینایی‌اش درست یاری نکرد، گرد و خاک های مزاحم...
فقط حسش کرد، رد شدنش رو با قلبش حس کرد و صدای قدم هاش رو به خاطر سپرد.
و آهنگِ صداش...
شعر زمزمه می‌کرد.

🍁🍁🍁🍁

سیب زمینی‌ها رو با چکه چکه های ناکافیِ آبی که باز هم گل‌آلود بود، شست و وقتی که قابلمه بعد از چند دقیقه تا نیمه پر از آب شد، روی شعله‌ی ضعیفِ گازِ تک شعله قرارش داد.

صدای سرفه‌ای که توی گوشش پیچید باعث شد زیرِ لب لعنت بفرسته و بعد خودش رو سرزنش کنه.

به سمتِ تختِ فلزیِ گوشه‌ی اتاق رفت و با دیدنِ بدنِ ضعیف و لاغرتر شده‌ی زن، سرش رو با شرمندگی پایین انداخت.
-" امروز هم توی میدون ایستادم... جز سیب زمینی چیزِ دیگه ای پیدا نشد، اما فردا بیشتر کار می‌کنم، تو دووم بیار... شاید بتونم تو رو به یکی بسپارم و به شهر برم تا داروهات رو پیدا کنم."

مینجی انگشت‌های لرزونش رو به موهاش رسوند تا از صورتش کنار بزنه:" نیازی نیست چانیول.."
با اتمامِ جمله‌اش نفس کم آورد و سرفه ای کرد.

اونها به تازگی بچه‌ی چهارماهه ای که مینجی باردار بود رو از دست داده بودند و زن روز به روز بیمارتر میشد.
علائمِ سل، سرطان و هربیماری ای که به تنفس مربوط میشد رو داشت، اما مبتلا به هیچکدوم از اونها نبود.
هم‌دانشگاهیِ چانیول، که از معدود آدمهای خوشبختی بود که موفق به فارغ التحصیلی در رشته‌ی پزشکی شده بود، بعد از چندجلسه معاینه، اسمِ بیماریِ جدیدی رو آورد.
بیماری‌ای که تا به حال به گوشِ هیچ کدوم از مردم نرسیده بود.

پزشک‌ها معتقد بودند که این بیماری فقط مختصِ زنهاست و هیستریا نامیده میشه.

با صدای افتادنِ درِ قابلمه، چانیول فهمید که سیب زمینی‌ها پخته شدند و آبِ جوش سر رفته.
هوفی کشید و سیب زمینی های داغ رو توی سینیِ فلزی انداخت.

Feuille morte. Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon