زنده ماندگانِ رقتانگیزِ امید.
شهرِ بعدی رنگِ مرگ داشت،
رنگِ جدایی.بکهیون اونجا نبود، مزارِ مینجی اونجا نبود، خاطرات اونجا نبودند.
کولهی بکهیون رو طوری بغل گرفته بود که انگار خودشه،
میتونست دوباره ملاقاتش کنه؟همونجا مونده بود،
بهتزده،
ترسیده و تنها.-" بکهیون..." زیرلب زمزمه کرد و چشمهاش رو بست.
چه بلایی سرِ اون شاعر اومده بود؟
هیچوقت براش شعر زمزمه نکرد و به همین راحتی جا موند؟بکهیون به عقب کشیده شده بود،
توسط دستهای برادرش، چیزی که چانیول ندید.
و حالا میونِ تمامِ اون سربازها بود.-" مراقبِ گروگانها باش" برادرش با عصبانیت گفت و درِ آهنی به هم کوبیده شد.
با کلی التماس، از پوشیدنِ لباسِ نظامی جلوگیری کرده بود و با لباسهای خودش، بیرونِ زندان نشسته بود.
سرش رو به دیوار تکیه داد و به چانیول فکرکرد.
منتظرش میموند؟
اصلا منتظرش موندن فایده ای هم داشت؟آه کشید و زمزمه کرد:"
سفید رنگِ صلح،
سبز رنگِ زندگی،
قرمز رنگِ شوق،
آبی رنگِ آرامش،
زرد رنگِ نور...
و تمامِ رنگها تویی"کاش میتونست رویا ببینه و توی رویاش، درحالی که کنارِ یک رود سبز نشسته منتظرش بمونه،
اما اونجا رودها هم سیاه بودند.باید معامله میکرد،
برای یک بار دوباره دیدنش معامله میکرد و این تمام چیزی بود که میخواست.🍁🍁🍁🍁
برادرش قبول کرده بود و حالا یک هفته از اون روز میگذشت،
قرار بود چانیول رو برگردونند، طوری که متوجهِ ماجرا نشه.اون پسر هنوز توی ایستگاه قطار نشسته بود،
همونجا میخوابید،
همونجا همراهِ متصدی غذا میخورد و با آبِ سرد حمام میکرد.زمانی که یک پسربچه اومد و گفت:" میشه برگشت شهر قبلی"، چانیول با قطارِ خالی و اصرار و التماس به راننده، خودش رو به اونجا رسونده بود.
درحالی که کیف بکهیون هنوز هم همراهش بود.شهر خالی بود و حتی سربازها هم نبودند.
باید بکهیون رو از کجا پیدا میکرد؟-" من اینجام"
خودش دوباره پیداش شد،
همونطور که گم شده بود.نمیدونست با چه سرعتی خودش رو به پسر رسوند توی آغوش فشردش.
-"عزیزِ دلم..." زیرلب زمزمه کرد و بکهیون لبخندِ پررنگی زد.
YOU ARE READING
Feuille morte.
FanfictionFeullie morte: در فرانسوی به نارنجیِ متمایل به قهوهای که عمیقتر و قرمزتر از چرم، زردتر و عمیقتر از ادویه و طلا است، میگویند. همچنین به معنای "برگِ پاییزی"، "برگِ مُرده" و "برگِ پژمرده" است. "A Chanbaek Tragic Story"