پنجم: بوسیدمت، مُرده بود.

239 121 35
                                    

چشمهای خالی شده در آیینه.

-" چانیول؟" زن با بی حالی روی تخت خزید و شکمش رو فشرد.
دردهاش دوباره داشتند شروع می‌شدند و تنها بود، این حالش رو بدتر می‌کرد.

کمرش رو گرفت و به سختی از روی تخت بلند شد.
پاهاش رو روی زمین می‌کشید چون می‌ترسید به شکمش فشار بیاره، باز هم حس میکرد هزاران جنینِ مُرده توی رَحِــــم‌ش زار می زنند.

پشتِ پنجره رفت تا کمی سرک بکشه و وقتی که آیینه‌ی کوچک رو روی زمین دید، اخمی کرد.
خم شد و آیینه رو برداشت و با دیدنِ چهره‌اش هینِ بلندی کشید و روی زمین افتاد.

چه بلایی سرِ موهاش اومده بود؟
چرا دیگه خودش رو نمی‌شناخت؟
زنِ داخلِ آیینه چه کسی بود؟
حس می‌کرد به قتل رسیده و روحش ربوده شده.

با ناخن‌های بلند و نیمه شکسته اش، از روی پیراهنِ قهوه ای رنگش به شکمش چنگ زد و جاری شدنِ خون رو بینِ پاهاش احساس کرد، هرچند در واقعیت خبری از خونریزی نبود.

به هق هق افتاد و همونطور که ترسیده، عقب عقب می‌رفت و خودش رو روی زمین می کشید، توی آیینه به چهره‌ی ناآشنا خیره مونده بود و مردمک های چشمش می‌لرزیدند.

-" منو نکش...منو نکش..." زیرِ لب زمزمه کنان گفت.
چرا هیچکس چیزی نمی‌شنید؟

🍁🍁🍁🍁

-" صبر کن!" بکهیون با صدای بلند فریاد زد و با کفشهای پاره‌اش به دنبالِ مرد دوید.

چانیول چشمهاش رو روی هم فشرد و از حرکت ایستاد.
-" بله."

-" لطفا نرو، خیلی خب بهت میگم.." بکهیون با التماس گفت و وقتی که نگاهِ چانیول روش نشست، نفسِ راحتی کشید.

-" خب، بیا یکم قدم بزنیم... توی راه بهت میگم."

مرد بی‌حوصله سری تکون داد و همراهِ پسر به راه افتاد.
تنها رنگی که در اون خیابان‌ها وجود داشت متعلق به برگ‌های مُرده‌ی پاییزی بود و بکهیون...

با رسیدن به ساختمانِ قدیمی دانشگاه، تمامِ رنگها از جلوی چشمهاشون رد شدند.
سفیدیِ نیمکت ها، پرده‌های رنگارنگِ پنجره ها که حالا پاره شده بودند، چمنزاری که پر از گل بود و الان حتی روی سبزی‌اش هم غبار نشسته بود...

اشک چشمهاشون رو پر کرد، اما چانیول وقتی که به چهره‌ی پسر نگاه کرد، لبخندش رو دید.
نگاهش روی یک نقطه قفل شده بود و لبخند میزد و کافی بود چانیول کمی دقت کنه تا متوجه بشه بکهیون به میزِ همیشگیِ چانیول در کتابخوانه خیره شده.

-" پس من رو نگاه می کردی..."

-" گفتم که، کتابهای جامعه شناسی ات از کلِ رویاهای من بزرگتر بودن."

-" چه رویاهایی داشتی؟"

-" شعر، عشق، رنگ..."

-" پس اشتباه کردی آقای بیون، شعر، عشق، رنگ، هرکدوم از این کلمات از تمامِ کتابهای من بزرگتر و عمیق ترن.."

Feuille morte. Where stories live. Discover now