دهم: تراژدی، زندگی، پایان.

372 135 51
                                    

زندگی می‌کنم، جای‌ تو، جای ما.

-" به نوعی همه‌ی ما از مرگ به دنیا میایم..." استاد جمله رو روی تخته‌ی گچی نوشت و به میز تکیه داد.

-" پس موضوعِ جلسه‌ی بعد اینه؟" دختر پرسید.

-" بله، برای تحقیقِ ادبی‌تون آثارِ مربوط به این جمله رو پیدا کنید و بیارید."

دانشجوها خسته نباشیدی گفتند و استاد از کلاس خارج شد.
چانیول کتابهای قدیمی رو زیرِ بغلش زد و از پشتِ میز بلند شد.

-" چانیول خسته نمیشی؟ هم کلاسهای جامعه شناسی رو میای هم ادبیات.." یکی از پسرها پرسید.

-" نه، پس تا بعد."

قبل از اینکه از کلاس خارج بشه پسر با صدای بلند گفت:" بکهیون حتما می‌بینه چطور از کتابهاش مراقبت می کنی..."

-" از کجا می بینه؟" به تلخی زمزمه کرد.

پسر صداش رو صاف کرد و با دستپاچگی گفت:" یعنی...از بهشت."
چان سری تکون داد تا درگیر نشه و بعد از کلاس خارج شد.

دانشگاه بعد از شش ماه دوباره ساخته شده بود و کلاسهای ادبیات همون جای همیشگی تشکیل می‌شدند.

آهی کشید و لبه‌ی پله ها رفت.
یکی از پسرها به اسمِ سونگجین، به گروهِ پایینِ پله ها خیره شده بود.

-" کدومشونو نگاه می کنی؟" چانیول با لبخندِ تلخی پرسید.

سونگجین با تعجب پرسید:" ها؟"

-" پرسیدم کدومشونو نگاه میکنی..."

-" اون یکیو...که کتابهای جامعه شناسی‌ش تا دماغش اومدن."

-" برو بهش بگو، همین امشب..."

-" چی بگم؟"

-" نمی دونم چی میخوای بگی... ولی مطمئن باش از کتابهاش براش با ارزش تری." با حسرت زمزمه کرد و پله ها رو پایین رفت.

به سمتِ سالنِ سمتِ چپ چرخید و کلاسِ پر شده از دانشجو رو دید.
واردِ کلاس شد و بدونِ هیچ حرفی روی صندلیِ ردیفِ اول نشست.
-" من جای جفتمون زندگی می کنم بکهیون..."

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بکهیون لای کتابهاش گلهای یاس می‌ذاشت و چانیول برگ‌های مُرده.
برگِ مُرده رو از لای کتابش برداشت و آهسته روی میز قرارش داد.

صداش رو صاف کرد و شروع به خواندن کرد:"

به نوعی همه‌ی ما از مرگ به دنیا میایم اما عاشقانِ کلاسیک مُرده ترند.
تراژدی لزوما یک غمِ دائمیِ همراه با مرگ نیست اما زمانی که رنگِ زندگی، امید و عشق می‌گیره، مهلک‌تر میشه.
حالا کلمات رو کنارِ هم می‌چینم،
عاشقانِ کلاسیک، تراژدی‌ساز تر از بقیه افرادند.
اونها زندگی رو به مرگ، امید رو به جنگ، و عشق رو به غم پیوند می‌زنند،
سوالِ بزرگی که پیش میاد اینه که در پایانِ یک تراژدی، میشه همه رو زنده نگه داشت یا تراژدی همیشه با مرگ همراهه؟"

دفتر رو بست و بعد از تعظیمِ کوتاهی خواست ازکلاس خارج بشه که استاد صداش زد:" همین چانیول؟"

-" بکهیون از قبل همین رو آماده کرده بود، نمی تونستم توی کارش دست ببرم."
و بعد قدمهاش رو به سمتِ غروبِ زنده‌ی شهر هدایت کرد.

توی پیاده‌رو ها میز قرار داده بودند تا مردم چای و کیک بخورند و حتی ساختمان‌ها در حالِ بازسازی بودند.
جلوی یکی از نانوایی ها ایستاد و بعد از اینکه باگتِ تازه ای خرید، دوباره شروع به حرکت کرد.

کنارِ خونه اش یک گل‌فروشیِ تازه باز شده بود،
طبقِ عادتِ شش ماهِ اخیر، دسته‌ی گلِ یاسی که آماده شده بود رو خرید و پله‌های خونه اش رو بالا رفت.

پله ها سالم بودند...
با هرقدم قدرشون رو می‌دونست.

نان رو روی میز گذاشت:" برای مینجی..."

گلهای یاس رو توی گلدان گذاشت:" برای بکهیون..."

و نشست،
مشغولِ مطالعه و نوشتن شد،
توی اون سکوت به جملاتِ بکهیون فکر می‌کرد،
اینکه تراژدی همیشه با مرگ همراهه؟

خودش جوابِ سوالش رو داد:"
تراژدی همیشه با مرگ همراه نیست،
گاهی بازمانده‌های تراژدی زندگی می‌‌کنند، جای چندین نفر..."

و چانیول درحالِ زندگی کردن بود،
جای چندین نفر...
عطرِ نان و یاس این رو می‌گفتند.


🍁🍁🍁🍁🍁
سلام:> من نمی‌دونم روی این مدل از نوشته چه اسمی بذارم،
کوتاه، غمگین و عجیب و غریب که می‌خواستم امتحانش کنم.
امیدوارم دوستش داشته باشید و درکل به عنوان یه فیکشن نگاهش نکنید،
افکار پراکنده‌ای درباره‌ی یک تراژدیِ غمگین بود.
نوع دیگه ای از تراژدی،
طوری که موقع زندگیشون سیاه بود و زمانی که بکهیون مرد بهار شد

خوشحال میشم برام بنویسید

Feuille morte. Where stories live. Discover now