برگِ مُرده، زیرِ پاها، بینِ انگشتها
بکهیون رو پیدا نکرد،
دستهاش جای جای تخت رو گشتند اما حتی تارِموی بکهیون رو هم پیدا نکرد. هیچوقت قرار نبود رنگِ موهاش رو متوجه بشه؟فکرکردن به رنگِ موهاش توی اون لحظه مسخرهترین چیزِ ممکن بود اما مغزش تلاش میکرد تا افکارِ بد رو پس بزنه.
سر و وضعش رو با خونسردی مرتب کرد هرچند دلش شور میزد.قدمهای خسته اش رو بدونِ انجامِ هیچ کارِ دیگه ای کشون کشون از اون خونه خارج کرد و دوباره رنگِ واقعیِ دنیاشون رو دید.
خاکستری و سیاه.آهی کشید و سرش رو بالا گرفت تا اولین ایستگاهِ نظامی رو پیدا کنه، هرچند که برگهای مُرده و پاییزی زیرِ فشارِ کفشهاش لگد میشدند و صدای مرگ میدادند.
صدای برگها برای چانیول یادآورِ زمزمههای پسرِ شاعر بود.
و وقتی که به رنگشون دقت کرد...
رنگِ موهای بکهیون همین بود؟
رنگِ برگهای مُرده؟-" عشقِ غمگینم.." زیرلب زمزمه کرد و به قدمهاش سرعت بخشید.
با وجودِ رشته اش و سابقهای که توی دانشگاه با توجه به فعالیتهاش داشت، رفتن توی اون ایستگاه نظامی برابرِ مرگ بود، اما باید میفهمید که شهر واقعا تخلیه شده یا نه و اگر تخلیه شده، بکهیونی وجود داره یا نه.
دیگه به همه چیز شک کرده بود.با شجاعت واردِ ایستگاه شد و بعد از اشارهی یکی از سربازها، واردِ یکی از اتاقک ها شد.
کمونیستها با لباسهای کمونیستیشون اونجا نشسته بودند.-" شهر تخلیه شده؟" بی مقدمه پرسید.
مامور سری تکون داد:" تو اینجا چی کار می کنی؟ سربازِ مخفی ای؟"
بدون اینکه جوابی بده فقط سرش رو تکون داد:" چجوری می تونم اطلاعاتِ یه شخص رو بررسی کنم؟ میخوام ببینم توی این شهر هست یا نه.."
توی ذهنش ادامه داد:" می خوام ببینم وجود داره یا نه.."-" باید بری پایگاهِ مرکزی که ساختمونِ دانشگاهه، اینجا نمی دونیم."
روی پاشنهی پاش چرخید و از اونجا دور شد.
پس دانشگاهشون تبدیل به پایگاهِ مرکزیِ آدمکشی شده بود.-" مادرم شاعر بود و پدرم گل فروش، من به عطرِ گل ها حساسیت داشتم، پدرم وقتی دید نمیتونم از مغازه اش نگهداری کنم عصبانی شد و بهم گفت که فقط میتونم توی پاییز برگهای مرده رو از زمین جمع کنم و من همینکارو کردم... تمامِ سالهای زندگیم صرفِ جمع کردنِ برگهای مُردهی پاییزی شد تا اینکه تو رو دیدم... و عاشقِ گلهای یاس و عطرشون شدم... گاهی حس میکنم من یه برگِ مُرده ام... مثلِ رنگِ موهام...برگ مُرده ای که عاشقِ یک گل شد و قراره به زودی برای چیده شدنِ اون گل، زیرِ چکمهی بقیه لِه بشه."
زمزمههای دیشبِ بکهیون توی ذهنش رژه رفتند تا اینکه به ساختمانِ دانشگاه رسید.
نوستالژیِ غم انگیزشون...
اولین جایی که لبهاشون همدیگه رو نوازش کرده بودند.
اینجا مطمئنا قتلگاهش بود.از پلهها بالا رفت و وقتی که به قسمتِ بالاییِ سالن رسید، به پایین خیره شد.
جایی که بکهیون همیشه از اونجا بهش خیره میشد.آهی کشید و لحظه ای با خودش آرزو کرد که کاش واقعا بکهیونی وجود نداشته باشه، چون نمیتونست این نگرانی و غمِ بزرگ رو تحمل کنه.
بدون توجه به سربازهایی که خیره نگاهش میکردند، به سمتِ دفترِ اصلی رفت، جایی که قبلا برای مدیریت بود و بدونِ هیچ در زدنی وارد شد.
مردی پشتِ میز نشسته بود.-" سلام، می خوام سوابقِ یه نفر رو برام چک کنید."
و توی اون لحظه حتی به این فکرنکرد که چرا اون مامور بدونِ هیچ پرسشی منتظرِ ادامهی حرفش موند.-" سوابقِ یه پسر...اینجا ادبیات میخوند، بکهیون."
مرد پروندهی سیاه رنگی رو از کشو بیرون کشید و روی میز کوبوند، گرد و خاک اتاق رو پر کرد.
-" بیون بکهیون... دانشجوی ادبیات."-" بله..."
پس بکهیونش وجود داشت...
-" بیون بکهیون عضوِ گروهِ لیبرال- سکولار ها بود که علیهِ کمونیسم مبارزه میکردن، امروز به همین جرم اعدام شد، اینم پروندهی مرگ و گزارشش."
نبود!
بکهیون هیچوقت توی جلساتِ لیبرال ها حضور نداشت.
چانیول عضوِ اون جلسات بود و مطمئن بود که هیچوقت بکهیون رو ندیده.
اون باید اعدام میشد نه بکهیون...با پاهای سست به سمتِ میز رفت و پرونده رو باز کرد و ورق زد.
مهر خورده بود،
مهرِ مرگ خورده بود و بکهیونش دیگه اونجا نبود.
قرار نبود برگرده تا براش از رویا دیدن بگه.
میونِ رنگهای سیاه و خاکستری تنهاش گذاشته بود.نامهی ضمیمه شده رو برداشت و بدون توجه به مامور بازش کرد:"
برگهای مُرده وقتی آسیب میبینن امکانِ التیامشون نیست چون با برگهای سبز فرق دارند،
برگهای مُرده هنگامِ آسیب پودر میشن و اون صدا نشون دهندهی مرگشونه.
اما گلهای یاس نه...
گلهای یاس باید توی باغها باقی بمونن و نویدِ آزادی و امید بدن، درسته؟
میدونم وقتی گلی نباشه باغی هم نیست...
اما تو تنها گل باش،
بمون،
هیچی نگو و زمزمه کن تا صدام رو بشنوی...
کتابهام رو نوازش کن تا لمسم کنی...
رویا ببین تا منو ببینی...
برگِ مُردهی تو."با چشمهای قرمز شده اش به مامور خیره شد:" چرا منو نمیکشید؟"
-" بیون بکهیون توی اظهاراتش گفت که شما هرگز حامی اش نبودید و وقتی که متوجهِ افکارش شدید مسیرتون رو عوض کردید، ممنونیم که در خفا از کمونیسم حمایت کردید..."
و قبل از اینکه جملاتِ مرد شدت بگیرند، تلو تلو خوران از پله ها پایین رفت..
پله هایی که یک روز بکهیون اونها رو پایین می رفت.-" اگه می دونستم اینجوری رهام می کنی هرگز به کتابهای جامعه شناسیم اهمیتی نمیدادم...
هرگز برای زنده موندن با مینجی ازدواج نمیکردم.
اولین بار که دیدمت توی یک شیشه ازت محافظت میکردم تا هیچوقت از بین نری، برگِ مُردهی من."وقتی از ساختمانِ دانشگاه خارج شد غروب بود،
غروبی که روی قلبش سایه انداخت و کنارِ خیابان نشست،
میخواست همونجا بخوابه و تا صبح بمیره.
هرچند اطلاع نداشت که توی شهرِ بعدی، زمزمهی آزادی میاد.
YOU ARE READING
Feuille morte.
FanfictionFeullie morte: در فرانسوی به نارنجیِ متمایل به قهوهای که عمیقتر و قرمزتر از چرم، زردتر و عمیقتر از ادویه و طلا است، میگویند. همچنین به معنای "برگِ پاییزی"، "برگِ مُرده" و "برگِ پژمرده" است. "A Chanbaek Tragic Story"