حالا گلِ یاس میکاشت، کنارِ برگهای مُرده.
آزادی زمانی میومد که آدمها فکرش رو هم نمیکردند.
مردِ جامعهشناس تمامِ شش ماهِ گذشته رو توی مزرعهای بینِ دوشهر، داخلِ یک کلبه زندگی میکرد.
شبها با جوهرهای باقی مونده و کهنه مینوشت و روزها به بوتههای سیب زمینی رسیدگی میکرد.
مدتها بود که با کسی صحبت نکرده بود،
حتی صداش رو هم فراموش کرده بود و توی اون کلبه فقط یک آیینهی شکسته وجود داشت تا موهاش رو صاف کنه که به هم گره نخورند.
تهریش هاش دوباره جوونه زده بودند و حتی پوستِ دستهاش آسیب دیده تر از قبل شده بود.برگهای مُرده رو با بیل به گوشهی دیوار بُرد و تلاش کرد تا لگدشون نکنه.
زیرِلب زمزمه کرد:" برگِ مُردهی من."جدیدا صداهای عجیبی میومد.
از شهرها فاصله داشت اما ماشین های نظامی رو توی جادهی رو به روش میدید که گاهی با سرعت حرکت میکردند و اگر مغزش یاری میکرد متوجه میشد که پرچمِ کمونیست ها رو ندارند.روی پلهی کلبه اش نشست و چشمش رو به جاده داد.
ممکن بود روحِ برگِ مُرده اش از جاده به سمتش بیاد؟🍁🍁🍁🍁
نگاهش رو با نفرت از برادرش گرفت و به آشفتگیِ اون عوضیها پوزخند زد.
زمانی که با برادرش معامله کرده بود تا به جای اعدامِ چانیول، خبرِ اعدامِ خودش رو پخش کنند و در ازاش برای همیشه ازش دست بکشه، فکر نمیکرد روزها انقدر تیره باشند.اما اون سالم بود و همین کافی بود.
شنیده بود که توی یکی از مزرعه های بینِ شهری زندگی میکنه،
یعنی چقدر غمگین بود؟آهی کشید و به پایانِ اونها خیره شد.
امیدِ پررنگی توی دلش نقش بسته بود که بعد از اتمامِ این قضایا، پیشِ چانیول برمیگرده.
اون هنوز هم حاضر به پوشیدنِ لباسِ نظامی نشده بود و مثلِ یک گروگان توی اون پایگاه زندگی میکرد، هرچند گروگان ها شبِ قبل آزاد شده بودند.
اسمِ بکهیون بینشون نبود...
به لطفِ برادرش!پشتِ پنجره منتظر موند و زمانی که ماشینها رو دید لبخند زد.
ممکن بود که بتونه بهشون توضیح بده و پیشِ چانیول برگرده؟
فقط همین رو میخواست...
اینکه پیشِ اون برگرده.دستِ آسیب دیده اش رو توی شکمش جمع کرد و با چشمهایی پر امید به راه خیره موند.
-" امید نابودگره بکهیون...امید تنها چیزیه که لحظهی آخر تو رو بیشتر میکشه و دردِ بیشتری بخاطرِ مُردنت میکشی....هیچوقت امیدوار نباش."
زمزمهی قدیمیِ مادرش توی سرش پیچید، زمانی که ساختمانِ دانشگاه که حالا پایگاه نظامیِ کمونیستها بود، با بمب آوار شد، طوری که انگار هرگز وجود نداشته.
اون یک برگِ مُرده بود.🍁🍁🍁🍁🍁
با شنیدنِ صدای انفجار به خودش لرزید.
سرش رو که بالا گرفت مردم رو درحالِ دویدن توی جاده دید.
چه اتفاقی افتاده بود؟
زمانی که یکی از پسرهای نوجوان نفس نفس زنان به سمتش اومد، بعد از مدت ها حرف زد:" چیشده؟"-" همهی کمونیستهایی که توی ساختمونِ اصلی بودن نابود شدن. دیگه آزاد شدیم" پسر با هیجان گفت و چانیول به برقِ چشمهاش نگاه کرد.
چشمهای بکهیون هم اگر این خبر رو میشنید، برق می زدند؟لبخندِ تلخی روی صورتش نشست و قدمهاش رو سمتِ کلبه اش کج کرد.
پسر با تعجب پرسید:" نمیــــــــای؟"
و چانیول جوابی بهش نداد.اون مدتها بود که تنها بود و آدمِ تنها، درهرصورت آزاد بود.
تنها زندانبانش غم بود و کاری از دستِ هیچکس برنمیومد.وقتش بود که گلهای یاس بکاره، کنارِ برگهای مُرده.
شاید زمانی که مشغولِ کاشتن بود همه چیز شبیه به قبل میشد،
عطرِ نان شهرها رو پر میکرد،
لباسها رنگارنگ و نو میشد و بچهها میخندیدند.
شاید بکهیونش این بار به عنوانِ یک برگِ سبز متولد میشد، توی بهار، نه برگِ پاییزی.زمان گذشت،
بهار شد،
بکهیونش نیومد.
YOU ARE READING
Feuille morte.
FanfictionFeullie morte: در فرانسوی به نارنجیِ متمایل به قهوهای که عمیقتر و قرمزتر از چرم، زردتر و عمیقتر از ادویه و طلا است، میگویند. همچنین به معنای "برگِ پاییزی"، "برگِ مُرده" و "برگِ پژمرده" است. "A Chanbaek Tragic Story"