🔮Chapter 06

297 107 21
                                    

با حفظ خونسردی و آرامش،
پله های شیری رنگِ تمیز و براق رو پشت سر گذاشت و وارد راهروی اصلی شد.
نفس سنگین و عمیقی از دهانش خارج کرد ‌و قدمهاشو به سمت آشپزخونه ی عمارت کشوند.

گرامافون بزرگ قدیمی،
موسیقی کلاسیک و دلنوازی رو به گوش افراد قصر می رسوند و روحشونو نوازش می داد.

سر راهش نگاهش به آینه بزرگ مستطیلی قدی که دور تا دورش با سنگهای تزئینی آراسته شده بود، افتاد.
جلوی آینه ایستاد و نگاهی به پسر داخل آینه انداخت.

" پارک چانیول! اشراف‌زاده ای که امروز هجدمین تولدت رو می‌گذرونی، "

" لبخند بزن و امیدوار باش !"

"امروز روز مهمی برای منه.. پس باید به
خودم اطمینان داشته باشم که امروزو خوب بگذرونم!"

لبخندی به لباش آویخت و با صدای زنونه ای که پشت سرش شنید، برگشت.

× پسر عزیزمن! داری برای خودت مردی میشی.

آرایش ملایم ، جواهرات ارزشمند و پیراهن بلند زرشکی ساتنی که تو تن مادرش
می‌درخشید ، اون رو مثل گل رزی میون باغ، جوان و زیبا کرده بود.

نتونست جلوی خودشو بگیره و قدمی به سمت مادرش برداشت و دستاشو دورش حلقه کرد.

- مامان امروز فوق العاده شدی!!

مادرش به وضوح برق چشمای چانیول رو
دید و تماشای ذوق و شوق پسرش از دیدن استایلش براش دلگرم کننده بود‌.
دست راستشو به آرومی بالا برد و
گونه ‌ی پسرش رو نوازش کرد.

× چه زود بزرگ شدی چان...!

انگار همین دیروز بود که با کمک پدرت تو حیاط دوچرخه سواری یاد می‌گرفتی،
هزاربار زمین می خوردی و زانو هاتو
زخمی می‌کردی.

مادرش با لبخندی عمیقتر ادامه داد :
اون موقعی که ۶ سالت بیشتر نبود، وقتی خودتو تو آینه نگاه می کردی و قدتو با ما مقایسه می کردی، غر میزدی:
" اوماااا پس من کی بلند میشم؟!! "
حالا میبینی خودتو پسرم...
مردی شدی برای خودت...کم کم باید به فکر زندگی آینده‌ت باشیم.

در مقابل حرفای مادرش،جز لبخند واکنش
دیگه ای نداشت .

با صدای خدمتکاری که باعجله به سمتشون میومد، سرش‌ رو برگردوند و توجهشو به حرف خدمتکار داد:
× خانوم پارک،
خانواده ی هان و کیم تشریف آوردن.

مادرش سراسیمه همراه خدمتکاری که خبر اومدن مهمون هارو آورده بود ، برای خوش‌آمدگویی به استقبال مهمون ها رفت.

‌‌‌‌‌‌‌ ~~~~~~

آخرین دکمه ی کت مخمل مشکیش رو بست و به اندامش در اون ظاهر رسمی و اشرافی نگاهی انداخت‌.

~HeritageWhere stories live. Discover now