🔮Chapter 14

240 78 10
                                    

پنج دقیقه ای میشد که به کافه ای که دیشب با چانیول قرارش رو گذاشته بودن، اومده بود.
کافه ای آروم و معمولی که وسط شهر ساخته شده بود .
پشت میز متوسطی جاگیر شده و‌ نگاهش رو از پنجره به خیابون دوخته بود . بوی عود دارچینی درحال سوختن مشامش رو پر کرده بود. سرش رو بالا گرفت و با لبخند از دختری که سفارشش رو آورده بود ، تشکر کرد .
دو فنجون قهوه و دو بشقاب کیک ساده سفارش داده بود . میدونست چانیول هم همینو دوست داره . در کافه باز شد و قامت بلند رفیقش نمایان شد . با دستش اشاره کرد تا به سمتش بیاد.
- چه کافه ی دنج و آرومی رو انتخاب کردی جونمیون‌ هیونگ.

سر تکون داد و به چانیولی که دستش رو دراز کرده بود دست داد.
× آره دنجه...ولی کارکنانش همیشه یه غم عجیبی تو نگاهشون دارن . اینا زمان استعمار خیلی اذیت شدن چان! خیلی..دلم براشون میسوزه‌.

چانیول نگاهش رو بهش سپرده بود و منتظر ادامه ی حرفش بود .
اما قبل از جونمیون خودش به آرومی حرف زد.
- بخاطر محدودیت هایی که پدر و مادرم برام تو اون ۱۷ سال گذاشتن، نتونستم از عمارت زیاد پامو بیرون بذارم. واسه همین
نمی دونم دقیق اینجاها چه خبر بوده .

جونمیون قلُپی از قهوه ی گرمش نوشید و برای رفیق بچگیش تعریف کرد .

× نه فقط این کافه، همه ی کافه ها و رستورانای شهر شده بود پاتوق سربازای ژاپنی...هر چی که میخواستن باید براشون فراهم میشد..بی منطق و عصبی میشدن اگه یه وقت نافرمانی میدیدن . یه وقتایی هم نیاز شهوتشون رو دخترا و پسرای نوجوون ما باید تأمین میکردن. اون زمان معمولا کلی از نوجوونا سواستفاده می‌شد..اصلا روزای خوبی نبود چان. به نظرم بهتر که با چشم ندیدی این چیزارو. به پدر مادرت حق میدم که یجورایی محدودت کرده بودن..اگه وارد شهر میشدی و این صحنه هارو میدیدی، واقعا معلوم نبود زندگیت چجور پیش میرفت..حتما احساساتت ضربه میدید و خیلی غصه می خوردی.

با یادآوری اون روزا، بغضی تو گلوش تشکیل شد ولی اجازه نداد چانیول متوجه غمش بشه.
آب دهنش رو قورت داد و خودش رو با نوشیدن قهوه مشغول کرد .

× خب دفتر خاطرات پدربزرگت رو آوردی؟

چانیول که منتظر همین حرف بود مشتاقانه سرش رو تکون داد و از کوله ی چرمیش، دفتر رو بیرون آورد و روی میز گذاشت. روبان مشکی بینش رو برداشت و صفحه ای که نشون میداد تقریبا به وسطای دفتر رسیده رو به سمت جونمیون گرفت . جونمیون به آرومی مشغول خوندن اون صفحه شد و در همون حین چانیول درحالیکه مشغول خوردن کیک و قهوه بود، زمزمه وار گفت: از کجا میدونستی امروز هوس کیک کردم...؟

چند دقیقه ای گذشت و جونمیون با دقت مشغول زیر و رو کردن دفتر بود و با اخم ریزی که بین ابروهاش افتاده بود، نوشته های دفتر رو تجزیه و تحلیل می کرد .

× اون عوضیا موفق نشدن طلا و الماس و دلارهارو خارج کنن .

با نیشخند ادامه داد :
× اینجا نوشته پدربزرگت روز سرقت همراه یکی از دوستاش ، چند ساعت قبل از حرکت کشتی، جعبه هارو عوض کردن .

~HeritageWhere stories live. Discover now