🔮Chapter 18

187 71 27
                                    

گذر زمان تو سر بکهیون احساس نمی‌شد و دلش نمیخواست نگاهش رو از اشراف‌زاده‌ی مقابلش بگیره .
چند دقیقه از اجراشون گذشته بود و اونا حالا پشت میز غذاخوری بزرگی تو عمارت نشسته بودن و خدمتکارا هر از چندگاهی مواردی مثل بطری های شامپاین و نوشیدنی های مختلف رو به میز شام اضافه می کردن .

درست چند لحظه بعد از به اتمام رسیدن اجرای نوازنده ها، خانم و آقای پارک مهمانها رو به سالن غذاخوری دعوت کرده بودن . تو سالن غذاخوری دوتا میز قرار داشت. یه میز که بزرگتر بود و صندلی های بیشتری دورش قرار داشت، برای خانواده های اقوام و بزرگترها بود و میز دیگری که در طرف دیگه ی سالن قرار داشت، برای اشراف زاده ها و به قولی برای جوانترها بود که راحتتر با هم ارتباط برقرار کنن .
چانیول استیکی از توی ظرف گوشت برداشت و توی بشقابش گذاشت و مشغول خرد کردنش شد . دقیقا روی به روی چانیول بکهیونی نشسته بود که با چشمانی متعجب به میز و افراد پشتش نگاه میکرد اما همچنان سرش رو پایین میگرفت تا حرکتش ضایع و تو چشم نباشه .
آقای پارک چند لحظه بعد به هر دو میز سر‌ کشید و با صدای بلندی گفت: امیدوارم همگی سال نوی خوبی رو پیش رو داشته باشیم . بیاین امشب حسابی خوش بگذرونیم و خوب غذا بخوریم ..لطفا خوب از خودتون پذیرایی کنین.
مهمانها هر کدوم درحال سرو کردن غذاها بودن و سر و صدای قاشق و چنگال ها سکوت رو از بین برده بود .
بکهیون دو ملاقه از سوپ داخل ظرفش ریخت و به آرومی مشغول خوردن شد‌.
مجموع تمام غذاها و خوراکی هایی امشب که فقط صرف وعده ی شام شده بود،
به اندازه ی غذا و خوراکی هایِ تمامِ وعده های یکماهه یِ یک خونواده ی کوچک رعیتی میشد .
غم توی دلش راه افتاد و احساس کرد اگه بیشتر فکر کنه به این قضیه ممکنه بغضش بگیره ولی مگه می تونست چهره ی خونوادش رو پشت میز کوچیک و‌ساده ی غذاشون فراموش کنه؟
تو همین فکرا بود که چند لحظه بعد یه پا از زیر میز به آرومی به کفشش برخورد کرد.
سرشو بالا گرفت و رو به روشو نگاه کرد.
فهمید پای چانیولِ اشراف زاده بوده که از زیرمیز بهش علامت میداده بهش توجه کنه؛ چون چانیول یک بشقاب متوسط استیک تکه تکه شده یواشکی سمتش گذاشته بود.
نمیخواست بقیه ی نوازنده ها و
اشراف‌زاده های دور میز متوجه اینکارش بشن . با چشم و ابرو به بکهیون اشاره کرد که اون بشقاب استیک مال اونه.
بکهیون با غم لبخند زد و با تکون دادن سرش از اشراف تشکر کوتاهی کرد .
.

چهل دقیقه ی بعد مهمان ها پراکنده شده بودن و هر کسی به سبکی درحال خوش گذرانی بود .
کیم جونمیون با دیدن چانیول که با چشماش دنبال کسی میگشت ، جام شرابش رو نصفه گذاشت و سراغ اشراف جوان رفت ‌.

× باید باهات خصوصی صحبت کنم.

چانیول بهش اشاره کرد که دنبالش بره .
پشت راه پله ها ، میزچوبیِ کوچکی با دوتا صندلی وجود داشت که به دور از جمعیت بود .
- چی شده هیونگ؟
جونمیون پشت صندلی نشست و به اطرافش نگاهی انداخت .
× راجع به وانگ نایون تحقیق کردم .

~HeritageNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ