🔮Chapter 25

191 68 15
                                    

نفس های ریز و گرم پسرک به سطح سینه‌ ی برهنهٔ اشراف‌زاده می‌خورد و پوستش رو قلقلک می‌داد.
چانیول لبخند آرومی زد و بدون اینکه بدنش رو تکونی بده و از اون حالت خارج کنه ،
بوسه ی نرمی روی پیشونی بکهیون زد .

چتری های بکهیون بدون نظم روی پیشونیش پراکنده بودن و بخاطر گرمای بالای بدنش کمی روی پیشونیش عرق داغ نشسته بود ‌.
سر بکهیون روی شونه ی چانیول بود و بخاطر همین، اشراف نمی تونست به راحتی
به چشمهای معشوقش خیره بشه چون نگاه پسرک خیره به بدن‌هاشون بود که کنار هم داغ و نیمه برهنه دراز کشیده بودن.
انگشتای بکهیون روی شکم و کمر چانیول تکون می‌خوردن و همراه با تیک تاک ساعت
ضربه های آروم روی پوست اشراف می‌زدن.
ضربه های کوتاهی که باعث استرس چانیول می‌شد .
بکهیون چند دقیقه سکوت کرده بود و فقط صدای نفس‌هاش به گوش چانیول می‌رسید.

بعد از یکساعت بوسه و هم‌آغوشی ، کنار هم دراز کشیده بودن و از پنجره ی اتاق پسرک رعیتی ، به آسمون نیلی بیرون خیره بودن .
چانیول با جسمی که تحریک شده بود داشت کنار میومد و مقاومت برای به اوج رسیدن و خلاص شدنش سخت بود و طاقت فرسا...
قلبش نمی‌خواست به بکهیون آسیب بزنه برای همین جلوی خودش رو گرفت و توی اون یکساعت فقط اجازه داد لبهاش و دستهاش تن معشوقش رو فتح کنه .
با لبهاش تمام بالاتنه ی بکهیون رو بوسه بارون کرد و اون رو در آغوشش کشید .
لمس کردن نقطه های جدید و بوسه های با عشقش بکهیون رو وارد دنیای جدیدی از خوشحالی و خوشبختی می کرد.
اون پسر داشت معنی علاقه و دوست داشتن رو از بوسه های اشراف‌زاده می‌فهمید.
آه و ناله های ریز و آروم بکهیون لرزون بود و این لرزش ها از چشم و گوش اشراف پنهون نمی موند .
چانیول فهمیده بود بکهیون کمی استرس داره...
اون نگاه نگران بکهیون رو حس می‌کرد .
نمی‌تونست و نمی‌خواست بخاطر جواب به نیاز بیشتر بدنش، معشوقش رو آزرده کنه.

انگشتاشو لا به لای موهای اون پسر برد و با حس قلقلکی که به پوست سر بکهیون داد
پسرک خنده ی کوچیکی کرد و به حال اشراف‌زاده اش آرامش بخشید .

- حالت خوبه؟

'اوهوم' آرومی از بین لبهای متورم و صورتی بکهیون در رفت .
- پس چرا احساس می کنم یه چیزی رو داری ازم پنهان می کنی ؟
اونجا بود که سر بکهیون کمی بالا اومد و نگاهشو به اشرافش وصل کرد .
+ اینطور نیست..من ..واقعا خوبم..چیزیم نیست.
برای جمله ی بعدی صدای اشراف زاده جدی و بم شد اما
نوازش هاش قطع نشد.

- تو این مدت که از هم دور بودیم بجز فوت پدربزرگت اتفاق دیگه ای هم افتاده که ازش خبر ندارم؟

آرامشی که تو قلب بکهیون مهمان شده بود
کم کم داشت جاشو به اضطراب و دل‌نگرانی می‌داد.
اون فقط دلش نمی خواست چانیول رو نگران کنه .

+ خب...راستش..
- بگو بک! لطفا بگو..هر چی که هست بگو..

بکهیون لبهاشو بهم فشار ‌داد و
قطره های عرق روی شقیقه هاش نمایان شدن .
چانیول با نگاهش بهش اطمینان داد و خم شد و بدون مکث بوسه ای محکم و کوتاه روی لبهاش زد تا از اون حالت مضطرب کننده نجاتش بده .
- یه نفس عمیق بکش...و هر چیزی که فکرتو درگیر کرده رو آروم بهم بگو...
من بهت گوش میدم عزیزم.

~HeritageWhere stories live. Discover now