🔮 Chapter 19

195 62 4
                                    

یک هفته از شروع ژانویه گذشته بود و سال نو برای رعیت جماعت، جز برفِ سرد و سوزِ فقر هنوز چیز جدیدی نیاورده بود .
پدر بکهیون بخاطر شرایط آب و هوا
نمی تونست تو حیاط کوچیکشون گل بکاره و بفروشه و مادر بکهیون تو این سرما
نمی تونست هر هفته بره بازار و کلی آرد و مواد برای پختن کوکی بخره و بفروشه به همسایه ها ..
و تنها فردی که پول به خونه میاورد کسی جز بکهیونِ هجده ساله ای که هر روز از نه صبح تا هشت شب توی سرما انگشتاش یخ میزدن ، نبود .
همون روتین تکرار می شد در روز فروختن ادویه ها و شبها نواختن گیتار و پر شدن ظرف حلبی از سکه ها..
پسرک امروز زودتر از روزهای دیگه بیدار شده بود تا به بازار بره و ادویه های بیشتری برای بساطش بخره.
بعد از سرک کشیدن تو چند تا مغازه تونسته بود بالاخره پیرمردی رو پیدا کنه که
ادویه هاش رو نصف قیمت ارزونتر میفروخت.

+ میشه این کیسه هارو حساب کنین پدربزرگ؟ من اینا رو میخوام .
پیرمرد مهربون و ساده ای بود و تمام
کیسه هایی که بکهیون روی میزش گذاشته بود رو روی ترازوش گذاشت .
و در آخر کیسه های کوچیک‌رو داخل گونیِ بزرگی گذاشت و هزینه ی ادویه هارو به پسر گفت. بکهیون کیف پول پارچه ای
ساییده شده‌ اش رو از جیبش بیرون کشید و تمام اسکناس هاش رو شمرد .
همشون رو بیرون کشید و همراه چند سکه سمت پیرمرد گرفت .
بعد از برداشتن کیسه ی ادویه ها، به سمت خونه راه افتاد.
با خودش فکر میکرد اون پولی که تو کیفش داشت رو می تونست در کنارش کمی آرد و شکلات هم برای مادرش بخره..اما قیمت
ادویه ها کمی گرونتر شده بود.

هنوز کامل از بازار خارج نشده بود و سرراهش فقط محض دیدن و دونستن قیمت ها به
بساط ها سرک می کشید .
اجناس مختلفی با قیمت های مختلفی فروخته میشد . تو اون ساعت از روز که هنوز قبل از ظهر بود، بازار زیاد شلوغ نبود اما می تونست باز هم سر و صدای فروشنده ها رو بشنوه .
× ماهی داریم ماهیِ تازه..
× کفش های چرمی همیشه بهترینن...
به مغازه ی ما سر بزنین ..
× کیک برنجی داریم...کیکای خوشمزه ..
هر فروشنده ای با انرژی و جملات خاص خودش در حال تبلیغ و فروش محصولاتشون بود .
یه لحظه با خودش فکر کرد اگه مادرش هم توی بازار کیک و کوکی هاش رو می‌فروخت چقد بیشتر درآمد نصیبش می‌شد.
به هر حال اینجا مشتری های بیشتری سراغشون میومد تا اینکه تو محله ی کوچک و رعیتی نشین خودشون بین آجوماهای همسایه بفروشه.
اما پدر بکهیون خوشش نمی‌اومد همسرش تو بازار بساط کیک و کوکی راه بندازه..
آدمهای بیشتری اون رو میدیدن.

همینجور که تو فکرای همیشگیش گم شده بود و میون مردم بازاری قدم برمیداشت، یک لحظه بوی عطر آشنایی رو حس کرد .
نفس عمیقی کشید و با جزئیات بهش فکر کرد .

+ این بو ..

برگشت و به اطرافش نگاهی انداخت و بعد با خودش تکرار کرد " مگه فقط چانیوله که این عطر رو داره .. ؟! "
لبخند غمگینی زد و به راهش ادامه داد .
فقط یه بوی عطری پیچیده بود و تو آغوش هوا حل شده بود اما انگار دلش به یجایی گیر کرده بود و پاهاش قصد ادامه دادن نداشتن .
دوباره وسط بازار ایستاد و با جزئیات به اطرافش نگاه کرد . با دقت به آدما نگاه کرد و سعی کرد روی ظاهرشون تمرکز کنه .
دنبال منبع بوی عطر آشنا می‌گشت.
کسی که توجه بکهیون رو جلب کرد، مرد کت و شلوار پوش قدبلندی بود که از پشت میتونست نگاهش کنه .
یک لحظه پیش خودش فکر کرد چقد ظاهرش شبیه اشراف‌زاده‌ست ..
اون چی بود که نمیزاشت بکهیون ادامه راهشو بره و به خونه برگرده و پاهاشو میخکوب کرده بود رو سنگ‌فرشای وسط بازار ..؟
سرش رو به دو طرف تکون داد .

~HeritageWhere stories live. Discover now