🔮Chapter 12

277 79 8
                                    

چند دقیقه ای می شد که پشت میز کوچیک و چوبی رستوران سنتی همون محل ، نشسته بودن.
بکهیون ، نیمه هشیار نگاهش به یه جا خیره و چانیول ، منتظر آوردن غذا توسط پیشخدمت بود. چند دقیقه تو سکوت سپری شد و در نهایت، سکوت بینشون با اومدن آجومایی که سینی به دست سمتشون میومد، شکست.
اشراف‌زاده خودشو جلو کشید و سینی رو گرفت.

- خیلی ممنونم آجوما.

× نوش جان پسرم.

دو کاسه سوپ داغ که از روشون بخار بلند میشد رو ، روی میز گذاشت.

- تا وقتی که یکم خنک شن بیا یکم حرف بزنیم.

لحن گرم و آروم چانیول، باعث شد تا بکهیون نگاهش رو از گوشه ی تیزِ میز بگیره و توجهش رو به چشمای آروم اشراف‌زاده بده.

+ اوهوم..حرف بزنیم .

چانیول وقتی اشتیاق کمی رو تو چشمای پسر مقابلش دید، یکم نزدیکتر رفت و یکی از دستاشو زیر چونش و دست دیگرش رو روی میز گذاشت.

بخارداغی از روی سوپا بلند میشد و به سمت بالا می رفت..نزدیک چونه هاشون.

- بیا چیزای بیشتری ازهم بدونیم بکهیون ‌. البته اگه مشکلی نداشته باشی .
بکهیون در جواب سرش رو کمی بالا پایین کرد و دوباره چشمای منتظرش رو به اشراف دوخت.

- اگه ناراحت نمیشی، دوست دارم یکم از خونوادت بدونم... مثلا شغل پدرت چیه؟ مادرت چیکار میکنه؟ خواهرت چند سالشه ..؟

چانیول جوری با ملاحظه سوالاشو می‌پرسید و رفتار می‌کرد که یوقت پسر رعیتی مقابلش احساس ناخوشایندی بهش دست نده و معذب نشه .

لبای صورتی پسر مقابلش به آرومی از هم فاصله گرفتن .
+ پدرم یه کشاورز ساده بود که ‌تو‌ یکی از زمینای اطراف سئول ، کار میکرد. میشه گفت زندگی ساده و معمولی ای داشتیم. مادرم هم با خیاطی
و پختن ‌‌‌شیرینی ، تو خرج و مخارج کمک می‌کرد.
زندگیمون مثل یه عادت کهنه و قدیمی بود که زیادی قابل تغییر نبود. تا اینکه یه روز پدرم از کار بیکار میشه و ..

به اینجای حرفش که رسید ، سکوت کرد. حس کردی بغضی ته گلوش داره جوونه می‌زنه.
اخماشو یکم توهم کشید و آب دهنش رو قورت داد. نباید میذاشت اشراف‌زاده متوجه دردش بشه.. نمیخواست پسر مقابل چیزی بفهمه.
اما غم سرد توی چشماش، حرفی برای گفتن داشتن‌ .

دست گرم چانیول با تردید روی دستش نشست و کمی نوازش‌وار انگشتاش رو روی پشت دستش حرکت داد.
- اگه حس میکنی سختته بگی..

دستشو از زیر دست چانیول بیرون کشید، سرشو به دو طرف تکون داد و با لبخند کمرنگی ادامه داد.
+ صاحب زمینی که پدرم توش کار میکرد،
تصمیم گرفت زمینش رو به یه سرهنگ پولدار ژاپنی بفروشه . پدرم هم بخاطر غرور زیادش نتونست دل به کار کردن زیر دست یه استعمارگر بده . قبول نکرد چون تمام اون محصولاتی که با عرق ریختن و تلاشای پدرم کاشت و برداشت میشد تو شکم همون آدمای بدجنس می‌رفت. تصمیم گرفت بیخیال اون زمین بشه .
پدرم تا چند ماه تو خونه بیکار بود. یه وقتایی به مادرم تو‌ کارِ دوختن لباسای مردم کمک میکرد.
تفریحاتش هم الکل و سیگار شده بود.
اونقدر نوشید تا اینکه بیمار شد و ضعیف. بیکاری بدجوری روحیشو ضعیف کرده بود.

~HeritageUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum