31

64 12 8
                                    

آخر قصه ی عشق ما را همان اول لو دادند
همان جایی که گفتند : یکی بود، یکی نبود...
از همان اول مشخص بود ته ما بنبست است و هرگز به مکان مورد نظر نخواهیم رسید، دلتنگم، دلتنگ عطر تنت، دلتنگ دستت، دلتنگ چشمای سیاهت، دلتنگ قدم زدن زیر باران با تو، من با این حجم از دلتنگی در زندانی گیر افتاده ام و حبس ابد برایم بریده اند، من هر روزم را با تو زندگی میکنم، با فکر تو، با خاطراتت، با آن قلب مهربانت، خسته ام. درست مثل همان آدمی که هر چقد به سمت مقصدش پا تند میکند نمیرسد، نخواهد رسید، درست مثل همان آدمی که کنکور را رتبه ای که خواسته نیاورده و انگیزه ای ندارد، بی انگیزه اس و حس میکند دیگر وقتی نیست، دلم تنگ است برای روزای گذشته ی با تو، دلم تنگ است برای خندیدن های در کنار تو، آشفته ام، راستی تو چطور؟! دلتنگی؟ تو هم هر چقد میگذرد گرفته تر از روز قبلی؟ تو هم شب هایت با فکر من صبح میشود؟ تو هم گوش دادن آهنگا من را یادت میاورد؟ تو هم هر مکانی میروی خاطرات با من را مرور میکنی؟ من که دارم بدون تو هر روزم را با فکر تو میگذرانم.

♡Where stories live. Discover now