Savage 62

319 81 53
                                    

انعکاس صدایی رو توی گوشش شنید. صدایی آشنایی از دور دست ها چیزیو توی گوشش زمزمه میکرد. بی اختیار لبخندی روی لباش نشست. نفس عمیقی کشید و چشماشو باز کرد.لحظه ای به سقف خیره شد. سرشو سمت صدا برگردوند. نامجون دست جین رو توی دستاش گرفته بود و با چشم بسته زیرلب چیزی میگفت. جین به سرعت دستش رو از توی دست اون بیرون کشید. نامجون که انگار توی دنیای دیگه ای بود با حرکت جین به خودش اومد و توجهش رو به جین داد:"جین! بیدار شدی! بهتری! درد نداری! "جین سعی کرد بشینه اما هنوز براش سخت بود. کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:"دردم کمتر شده...می خوام بشینم" نامجون سریع از جاش بلند شد و یک دستش رو زیر سر جین گذاشت و دست دیگه اش رو زیر کمرش برد و آروم اونو بغل کرد. جین برای چند لحظه چشماش رو بست و همون بوی آشنا رو دوباره استشمام کرد.اینبار از نزدیکتر. نفس عمیقی کشید. دیگه سرفه نمی کرد. سعی کرد باکمک نامجون بشینه و به خودش مسلط بشه.نامجون کنارش روی تخت نشست.لحظه ای با هم چشم تو چشم شدن. جین نگاهشو دزدید اما نامجون همونطور به جین خیره بود. جین در حالی که هانبوکشو مرتب میکرد و می بست گلویی صاف کرد و پرسید:"خیلی خوابیدم؟" نامجون سری تکان داد و گفت:" نه زیاد. نزدیک غروب خوابت برد. کمتر از چند ساعت شده".جین طلبکارانه پرسید:"خب! کوش؟گفتی نایسانگ رو میاری اینجا!"نامجون از جاش بلند شد و در حالی که برای آوردن آب به سمت میز می رفت گفت:"آره، پیداش کردم.منتظر بودم تو بیدار شی، اگه بهتری تا با هم بریم پیشش"و لیوان آب روسمت جین گرفت. جین بدون اینکه توجهی به کاری که نامجون براش کرد داشته باشه گفت:"فقط بگو کجاست. خودم میرم. تو دیگه لازم نیست بیای. "نامجون لیوان آب رو جلوی دهان جین گرفت :"بخورش، تا به زور به خوردت ندادم"جین خنده ای کرد لیوانو ازش گرفت و قبل از اینکه یک نفس آب رو سربکشه گفت:"قلدربازی های بچگیت"نامجون جلوی جین روی صندلی نشست و باخونسردی گفت:"اگه قبول نکنی باهات بیام بهت نمیگم کجاست."جین با عصبانیت از جاش بلند شد و لیوان رو روی تخت پرت کرد و گفت:"مسخره است اگه فک می کنی تو قصر خودم غیر از تو کسی نمی تونه اون کفتار پیر رو پیدا کنه... اشتباه کردم رو حرفت حساب کردم"و با سرعت به سمت در رفت.نامجون بلند شد و دستش رو گرفت و مانع رفتن اون شد:"صبر کن جین... منظورم این نبود... مثل گذشته زود قضاوت کردی. فقط خواستم نگرانیم رو درک کنی..."جین سعی می کرد دستش رو از دست نامجون جدا کنه اما نامجون خیلی محکم دست اونو گرفته بود و جین نمی تونست با اون حالش به زور نامجون غالب بشه. کلافه کمی صداش رو بالا برد و گفت:"نگران منی! یعنی میخوای باور کنم بخاطر من اومدی نه یونگی؟توی این همه سال کجا بودی!چرا الان که یونگی تو خطره اومدی؟"نامجون سعی کرد جین رو سمت خودش بکشه که جین محکم با دستش به سینه اش کوبید و خودشو ازش جدا کرد. برگشت سمت در تا از اتاق خارج بشه. نامجون سریع با عصبانیت گفت:"توقع داشتی با اون کاری که کردی با اون حرفی که زدی هرروز بیام اینجا و بهت سر بزنم؟"جین از حرف نامجون جا خورد و سرجاش ایستاد.بدون اینکه سربرگردونه گفت:"کاری رو کردم که باید؛ تا بفهمی آدم ها اسباب بازی دست تو نیستند"به رفتن برای خارج شدن از اتاق ادامه داد. جوری که نامجون هم می شنید گفت:"باید اول برم سراغ یونگی"نامجون با شنیدن این حرف جین با سرعت قبل از اینکه جین بتونه حتی به در نزدیک بشه خودشو به در رسوند وباعصبانیت گفت:"هه !انقدر آدمها هستن که نگران اون باشن.تو توشون گمی"جین از عصبانیت نامجون عصبانی تر شد:"آره یکی مثل تو!"نامجون دیگه کلافه شده بود.به یونگی و چیزی که دیده بود فکر کرد. به حال جین که اگه بفهمه مین کنار ییشینگ. دست جین رو گرفت و از در دورش کرد برد کنار تخت. توی این چند قدم فرصت داشت فکر کنه چجوری کاری کنه که جین بیشتر از این آسیب نبینه. رو به جین پوزخندی زد و گفت:"افسر کیم! غلاف شمشیرتو ببند و برو"و به شمشیر و کمربند غلاف جین که کنار تخت به دیوار تکیه داده شده بود نگاهی کرد.جین که تازه متوجه شده بودشمشیرش رو نبسته بدون حرفی اونو برداشت و دور کمرش بست و گفت:"هنوزم خودخواهی. انقدر که به خاطر اینکه میخوام پیش امپراتورم باشم انقدر عصبی میشی یا بهتره بگم حسادت میکنی!" نامجون کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:"انقدر پیش پیش قضاوت نکن.یونگی برای من تموم شده چرا نمیفهمی؟چرا گذشته رو هی یادآوری میکنی؟عصبانیتم از چیز دیگست"جین نگاهی کرد و به مسخره گفت:"ازچیه؟ از اینه که می خوام برم دخل اون کفتار پیر رو بیارم؟ "نامجون سریع گفت:"آره آره اصلا همینه. به خاطر همین عصبانیم.بذار باهات بیام تا بدونم تو راست میگی یا اون! تا بفهمم تو اعتمادم اشتباه کردم یا نه!"جین که خیلی مشتاق این بود که به نامجون ثابت کنه نایسانگ یه آدم عوضیه وتمام این مدت گولشو خورده پیشنهاد نامجون رو پذیرفت و گفت:"باشه. بیا، اما اگر حق با من بود از اینجا میری هیچوقتم دیگه سمت یونگی و من نمیای"نامجون در حالی که سمت در می رفت تا دررو برای رفتن هردوتاشون باز کنه گفت:"باشه قبول؛اما اگرحق بامن بود توهم باید کاری روکنی که من میگم"جین سرجاش چرخی زد و رو به نامجون منتظر ایستاد .نامجون ادامه داد:"میخوام بهت ثابت کنم انقدر که مین برات با ارزشه تو براش نیستی اگه حق با من بود تو باید با من بیای"جین با سر تایید کرد وبه سمت دررفت وبا پوزخندی آروم جوری که نامجون بشنوه گفت:"میخوای به من ثابت کنی یونگی ارزش نداره یا به خودت!"
و از اتاق بیرون رفت. بیرون در سجین و سرباز دیگه ای منتظر ایستاده بودن. نامجون که از حرف جین عصبانی بود در اتاق رو محکم بست و رو به سجین با خشم گفت:"هنوز همونجاس؟"سجین بله قربانی گفت و با اشاره ی نامجون به راه افتاد. جین جلوتر از نامجون پشت سر سجین رفت. نامجون سرعتش رو کم کرد و از پشت سر به جین نگاه کرد. پسر بچه ی چند سال پیش الان قد بلندتر و تنومندتر شده بود.بی اختیار خشمش جاشو به لبخندی گوشه ی لبش داد.نگاه افتخارآمیزی بهش کرد. سرعتش بیشتر کرد و خودشو کنار جین رسوند. به سمت عمارت سوخته قدیمی رفتن. سجین و سرباز بیرون ایستادند. نامجون و جین هر دو با احتیاط وارد عمارت شدند. تاریک بود. نور زیادی به داخل تابیده نمی شد.جین دستش به غلاف شمشیرش بود و هرلحظه آماده ی حمله. انگار واقعا برای شکارحیوونی رفته بود.نامجون چندقدمی که برداشت مکثی کرد.کلافه از اینکه نایسانگ اینجارو ترک کرده و سجین اشتباه کرده نفس عمیق بلندی کشید و برگشت ازاتاق بیرون بره که صدای نایسانگ رو شنید:"فکرنمیکردم شمارو اینجا ببینم برادران کیم"جین سریع با لحن طلبکارانه ای گفت:"تو اینجا چه غلطی می کنی؟"وبه سمت پنجره رفت.پرده ی ضخیمی که مانع تابش نور ماه به داخل بود رو کنار زد.نایسانگ رو دید که روبروی تخت خوابی نشسته. به سمتش رفت و بالای سرش ایستاد.خنده ی مضحک وعصبی ای زدوبه تمسخرگفت:"اومدی گناهات بخشیده بشن!"نامجون سمت جین رفت و چند قدمی اونو عقب کشید وازنایسانگ دورش کرد.جین هنوز دستش به غلافش بود و منتظر یه اشتباه از سمت نایسانگ تا کارشو یکسره کنه.الان دیگه هیچ دلیلی برای مدارا کردن با نایسانگ نداشت.نامجون خیلی آروم به نایسانگ گفت:"اینجا چکار می کنی؟چرا توی تاریکی!!؟"جین به مسخره گفت:"موش همیشه تو سوراخ تاریک مخفی میشه"نایسانگ نفس عمیقی کشید و گفت:"این کنایه ها حقمه میدونم ولی من فقط اومدم تا جبران کنم همه چیو"جین به طرف نایسانگ رفت و یقه ی لباسشوگرفت واونو بلند کرد وگفت:"تو رفته بودی اتاق مین!آره!"نایسانگ آهی کشید و گفت:"رفتم که باهاش حرف بزنم اما..."جین مشت محکمی توی صورت پیرمرد زد و دوباره یقشو گرفت و به سمت خودش کشید.جین رو به نامجون کرد و گفت:"من پشت اتاق مین بودم که صدای فریادیونگی رو شنیدم. وقتی رسیدم پیشش نمی تونی تصور کنی چقدر حالش بد بود"و رو به نایسانگ کرد و گفت :"خیلی خوش شانسی که به موقع رسیدیم و گرنه الان به این مشت ختم نمیشد"نایسانگ رو به نامجون کرد و با ناراحتی گفت:"فقط می خواستم بهش بگم من عوض شدم و برای جبران برگشتم ولی اون..."ادامه حرفشو نزد ونامجون که سعی می کرد برای فهمیدن واقعیت به حرف هر دو طرف توجه کنه، گفت:"پس چرا نموندی تاکمکش کنی؟"نایسانگ یقیه ی لباسشو ازدست جین به آرومی آزاد کرد و گفت:"چون حضورم اونجا داشت حالشو بدتر میکرد.رفتم کسی رو بیارم کمک کنه که دیدم اون پسره بعدشم جین به اتاقش رفتن.من اونجابودم خیالم که راحت شد بعد رفتم"و رو به جین کرد و با نگرانی گفت:"جین! تو حالت خوب نبود. باید زودتر حالتو میپرسیدم. الان بهتری؟"جین پوزخندی زد و خواست چیزی بگه که نامجون گفت:"جین! اگر میخواست میتونست به مین آسیب بزنه و حتی بعدش از قصر فرار کنه نه اینکه بمونه یکم منطقی باش. به خاطر گذشته اش قضاوتش نکن! خودتم میدونی که اون اگر بخواد میتونه ... من بهش کمک میکنم تا بتونه خودشو به مین ثابت کنه" جین رو به نامجون با عصبانیت گفت:" معلوم هست چی میگی؟ به چیه این آدم اعتماد کردی؟"نایسآنگ با ناراحتی گفت:"تو چرا به من اعتماد نداری؟چرا وقتی بهت کمک کردم به قصر برسین و امپراتور قبلی رو بکشی، اعتماد کردی!چرا منو لوهان رو پناه دادی؟اگر اعتماد نداشتی پسرمم همراه مین نمیفرستادی"جین چند قدمی توی اتاق راه رفت و خیلی جدی گفت:"ندارم چون زدی زیر قول و قرارمون!شرطمون این بود تو تا آخر عمر خودتو به مین نشون ندی و یه مرده بمونی ولی تو چکار کردی!پاشدی اومدی.میخوای اعتماد کنم همین الان از اینجا برو" نایسآنگ درجواب حرف جین خواست چیزی بگه که در عمارت باز شد و سربازهایی مشعل به دست به همراه جیسو وارد اتاق شدند.جین سمت آنها رفت و گفت:"چی شده؟ شماها چرا اینجا اومدین؟"جیسو تعظیمی جلوی هر سه آنها کرد و گفت:" به دستور امپراتور ییشینگ باید جناب کیم و ناییسانگ رو همراهی کنیم" جین نگاهی کرد و خطاب به نایسآنگ گفت:"تو واقعاً خوش شانسی" و درحالی که از عمارت خارج میشد زیر لب با خودش گفت:" اون لعنتی همیشه از اتفاق های توی قصر زودتر از همه باخبر میشه".نامجون و نایسانگ همراه جیسو با احترام از عمارت بیرون اومدن و سجین و جین هم پشت سر آنها رفتند. جین نمیتونست نگاه نفرت بارشو از روی نایسانگ برداره.پیش خودش فکر می کرد یعنی واقعا توی این سالها چه اتفاقی برای ناییسانگ افتاده که اشتباهاتشو پذیرفته و می خواد کارهایی که در حق مین کرده رو جبران کنه! کمی که رفتن دید مسیر رفتن به سمت اتاق ییشینگ رو تغییر دادن. با عجله خودشو به جیسو رسوند و گفت:"کجا میری؟مسیر اتاق ییشینگ که ازاین سمت نیست!"نامجون و نایسانگ بلافاصله ایستادن و نگاهی به هم کردن نامجون رو به جیسوگفت:"موضوع چیه؟"جیسو لبخندی زد و با احترام گفت:"جناب کیم لطفاً نگران نباشین.من دستور امپراتور رو انجام می دم. ایشون از من خواستند که تا جایی که گفتن شما رو همراهی کنم."جین با عصبانیت گفت:"وایشون گفته کجا ببریشون؟! من اجازه نمیدم..."جیسو بین حرف جین گفت:" امر امرِ امپراطورِ"و با احترام از نامجون و نایسانگ خواست که دنبالش برن. جین داشت از عصبانیت شمشیرش رو بیرون می کشید که سجین مانع شد و گفت:"خودت رو کنترل کنید.بهتره شرایط بدتر نکنیم صبر داشته باش" جین تنه ای به سجین زد و پشت سر بقیه به راه افتاد. به اقامتگاه مهمانان رسیدند.جیسو با احترام در اتاق نامجون رو باز کرد و از آنها خواست وارد اتاق بشن. جین هم خواست وارد اتاق بشه که نگهبانی مانع شد.جین با خشم به جیسو نگاهی کرد.جیسو لبخندی زد و رو به نامجون گفت:"به دستور امپراتور، تا زمانی که اجازه ندادند اجازه ی خروج از اقامتگاهتون رو ندارین" در اتاق رو بست و درحالی که اونو قفل و زنجیر می کرد رو به جین نیشخند مزحکی زد و گفت :"خداروشکر کن زندان قصر سوخته وگرنه الان جای اتاق توسلول باید میدیدیش"و بعد از حرفش از اونجا دورشد.جین خشمگین و متعجب به جیسو و کاری که کرد نگاه خیره بود.سجین دستپاچه و نگران به جین گفت:" امپراطورالان کجاست؟!!!" جین بدون حرفی به سرعت به سمت اتاق ییشینگ رفت.توی مسیر تا رسیدن به اتاق چند بار ییشینگ در تصوراتش با شمشیرش کشت و زنده کرد. به اتاق رسید. به سرباز جلوی در گفت که اجازه ی ورودشو از ییشینگ بگیره ولی سرباز با لحن قاطعی گفت:"جناب کیم امپراتور گفتند هیچ کس مزاحمشون نشه"جین خشمگین تر شده بود چند قدم همونجا دور خودش چرخید و دستی توی موهاش کشید:"برو کنار تا خون خودتو امپراتورتو با هم نریختم"ولی سرباز سرشو پایین انداخت گفت:"متاسفم"جین ناگهان به سمت سرباز حمله ور شد و اونو به کناری هل داد و درو باز کرد سرباز سریع به دنبالش داخل شد تا جلوشو بگیره.جین از دیدن مین اونجا توی اون وضع درحالی که لباس ییشینگ پوشیده بود خشکش زد."ییشینگ ببخشید من بهش یاد ندادم وارد جایی میشه اجازه بگیره تقصیر خودمه"با صدای یونگی که با لحن عصبانی اونو خطاب قرار داده بود بخودش اومد و جواب داد:"قبلا برای رفتن به هرجایی اجازه داشتم،انگار بدموقع مزاحم امپراتورو...آ باید تورو چی خطاب کنم مین؟معشوقش؟دوستش؟" ییشینگ از وضعی که داشت خجالت میکشید ،خودشو بیشتر پشت مین کشید.یونگی به سربازی که توی اتاق بود دستور داد:"یه لباس بیار"سرباز سمت لباس مین روی زمین رفت تا برش داره یونگی با خشمی فریاد زد:"یه لباس تمیز"سرباز سمت کمد رفت و اولین لباس برداشت بدون اینکه سرشو بلند کنه سمت مین گرفت.یونگی لباسو گرفت و بهش گفت بره و کنار دیوار بایسته.سمت ییشینگ برگشت همونطور که لباس رو تن پسر می کرد گفت:"خب کارتو بگو ما وقت نداریم"جین نگاه خیرشو از اون دوتا گرفت "اومدم با ییشینگ حرف بزنم نه تو! البته بود و نبودت زیاد مهمم نیست!"ییشینگ کمربند روبدوشامبرشو بست سمت صندلی ای رفت و نشست و با صدای آرومی درحالی که به میز کنارش نگاه میکرد گفت:"می شنوم"جین سعی کرد خونسرد باشه نفس عمیقی کشید:"چرا دستور دادی نامجون و نایسانگ رو بگیرن میدونی این ممکنه منجر به جنگ بشه؟نامجون شاهزاده یه سرزمین دیگست یه آدم عادی نیست!"ییشینگ با صدایی که به زور شنیده میشد و با بی حوصلگی کوتاه گفت:"به یونگی آسیب زده بودند" جین چند قدم بهشون نزدیکتر شد:"و چه کسی این آسیب رو زده؟" یونگی پشت صندلی ییشینگ ایستاد و دستاشو روی شونه هاش گذاشت تا بهش اطمینان بده که پیششه و با اخمی گفت:"نفهمی یا خودتو زدی به خریت جین"جین نگاه تیزی به مین کرد:"انگار فهمیدن اینکه من دارم با ییشینگ حرف میزنم برای تو سختتره یونگی که به جاش جواب میدی"ییشینگ یه دستشو روی دست مین که روی شونش بود گذاشت "آروم باش یونگی"و نگاهشو به جین دوخت و ادامه داد:"فردا دربارش صحبت میکنیم"جین نیشخندی به حال ییشینگ زد و نگاه تمسخرآمیزی بهش کرد:"میبینم یونگی تو رو خوب رام کرده که انقدر آروم شدی چی بهش دادی که یونگی ام اینجوری داره ازت طرفداری میکنه؟"ییشینگ سکوت کرده بود مین میتونست حال بد اون رو درک کنه. میدونست اگر در شرایطی غیر از این بود جوری جواب جین رو میداد که اون جرأت ادامه صحبت نداشته باشه و الان خودشو مسئول غرور از دست رفته ی ییشینگ جلوی جین و اون سرباز میدونست.به سمت جین رفت سینه به سینش ایستاد تو ذهنش با خودش گفت:"تاحالا رودر روش نایستاده بودم"به چشمهای جین خیره شد گفت:"لی کاری رو کرده که تو باید سالها پیش میکردی اون داره کم کاری تورو جبران میکنه جین! ولی اگر بحث نامجونه اون برام مهم نیست حتی مرگش ولی میتونی به عنوان درخواست آخر ازم بخوای تورو هم باهاش زندانی کنم" جین از از عصبانیت توی صورت یونگی فریاد زد:"اون احمق مثل قبل هنوز نگرانته اونوقت تو...!"یونگی با این حرف یقه ی لباس جین محکم گرفت :"گورتو گم کن جین تا حسرت دوباره دیدن برادرتو به دلت نزاشتم"جین دستاشو روی دست مین که یقشو گرفته بود گذاشت. فشار دستاشو به دستای یونگی بیشتر کرد انگار دستای پسرو توی دستش اسیر کرده بود تا مین اونو به عقب هل داد و خودش ازش جدا کرد"امیدوارم یه روز از کارت پشیمون نشی یونگی چون دیگه من اون آدم قبل نخواهم بود"جین با اشاره دستش به حالت تهدید آمیزی به یونگی گفت و برگشت تا از درخارج شه.یونگی بالافاصله گفت:"وایستا"جین به سمتش برگشت.مین با دستش به سمت سرباز کنار دیوار اشاره کرد به سمتشون بره سرباز ترسیده و با قدم هایی که میلرزید با احتیاط بهشون نزدیک شد.یونگی رو به جین گفت:"بکشش"سرباز با شنیدن این حرف سریع روی زمین زانو زد "عا..عا ...عالیجنااااب من هیچی به هیچکس نمیگم قسم میخورم ...."جین اخمش غلیظ تر شد "چرا به ییشـ...آها لی نمیگی اینکارو برات کنه"مین بدون حرف دیگه ای شمشیر جین از غلافش کشید و با یه حرکت روی گردن سرباز که همچنان درحال اصرار برای نجات جونش بود فرو آورد و شمشیرو توی غلافش زد وگفت"میخواستم از چیزی مطمئن شم که شدم"بعد از حرفش فریاد زد تا نگهبانها بیان وجسد سرباز از اتاق ببرن بیرون.جین لعنتی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد بارون شدت گرفته بود وقتی به اندازه کافی از اتاق دور شده بود ایستاد. مشتاشو توی هم فشار داد سرشو پایین انداخت که یقه ی لباسشو دید که از زخم دستای مین خونی شده بود. چنگی به یقش زد "متاسفم مین ولی مجبورم کاری رو که خیلی وقت پیش باید میکردم الان کنم "

سلاااام دوستای قشنگم 🤧🥲

اخ الهی دیدین پیشیمون کرونا گرفته از صبح دارم دق میکنم 😭🤧

ایشالا زودی خوب شه لی هیون گفت ک بهش پیام داده اونم گفته خوبه و مثل سرماخوردگیه 🤧

اینو میخواستم بگم که دارم گوشیمو فلش میکنم🥲
برنامه هام ب چوخ میره منتظرم بمونین تا برگردم 😭 ب پام بشینین 😭 حالا همچین میگم انگار چقد طول میکشه نهایت دوروز 😂 خب خیلی هندیش کردم . امیدوارم واتپد عن نشه موقع برگشتم😭
بم خیانت نکنین تا بیاما 😭😭😭😭😭😭
برم‌محو شم
🤧
راسی ووت و کامنت یادتون نره 🥲

SavageWo Geschichten leben. Entdecke jetzt