Savage 73

300 75 22
                                    

جین به سختی تونسته بود برای سجین و سرباز همراهش که توی کتابخونه مخفیشون کرده بود لباس سربازهارو فراهم کنه تا بتونن با کمترین جلب توجه از قصر خارج بشن."من نمیتونم نامجون تنها بزارم. نگرانم فکر خوبی نیست منو به خارج از قصر بفرستی" نگاهی به سرباز همراهش که از سربازای لوهان بود کرد و ادامه داد: "بهتر نیست تنها بره و خبر رو به لوهان و بقیه برسونه!؟"جین کلافه دستاش رو روی شونه های سجین گذاشت و یک لحظه مات چهره ی شکسته ی سجین شد. لبخند غمگینی زد:"این همه سال تو به جای همه مراقبش بودی. بهت قول میدم نزارم اتفاقی براش بیفته" و با سر به سرباز اشاره کرد"اگر اتفاقی برای یکیتون بیفته حداقل یکی دیگه میتونه خودشو به بقیه برسونه و خبر حمله رو بده ولی اگر...". سجین دستشو به نشانه ی تسلیم بلند کرد تا جلوی ادامه توضیح دادن جین بگیره "باشه باشه میدونی که بهت اعتماد دارم". به سمت در مخفیگاه رفت سرش رو کمی خم کرد تا بیشتر بتونه روی شنیدن صداها تمرکز کنه "اون بیرون چه خبره؟" جین کنارش رفت "نمیدونم باز این ییشینگ چه نقشه ای کشیده اون غیرقابل پیش بینیه همینم منو میترسونه. بهتره از این شلوغی استفاده کنیم تا بتونین از اینجا برین بیرون. سجین أخمی توی هم کشید:"مگه تو با ما نمیای؟" جین سری به نشانه منفی تکون داد: "کل قصر منو میشناسن حتی وقتی که توی حالت عادی هم بیرون برم جلب توجه میکنه ولی شما دوتا ناشناسید بهتر میتونین از قصر خارج بشین. بودن من کنارتون ممکنه شمارو هم به خطر بندازه" سجین نفس صداداری کشید با لبخندی گفت:"این ماجراها که تموم بشه تلافی همه این اتفاقا رو سر شما سه تا در میارم". جین چهره اش رنگ غم گرفت زیر لب گفت:"سه تا، کاش فقط میشد باز کنار هم باشیم. یونگی گم شده، همراه اون پسره جیهوپ ..." نگاهش رو به چشمهای سجین داد و گفت "میدونی اینکه با اونه برام مهم نیست، فقط اینکه نمیدونم حالش خوبه یا ..."سجین آروم اونو توی آغوش گرفت:"یونگی حالش خوبه من مطمئنم، تو نمیتونی همیشه کنارش باشی بهتره بزاری یکمم خودش تنها زندگی کنه اون از پس همه چی برمیاد" جین دستاشو دور سجین محکم کرد:"خوشحالم که با نامجون به اینجا اومدین نمیدونم بدون شما هم از پس این مشکلات برمیومدم یا نه!"سجین اونو کمی از خودش فاصله داد:"اوه اوه داره بحث به جاهای حساس میرسه میدونی که من آدم احساساتی ام بهتره بقیش بزاری برای بعد الان فقط بگو ما باید کجا بریم".کل نقشه ی خروجشونو از در غربی قصر براشون با جزئیات تشریح کرد و بعد از رفتن اونا از مخفیگاه، برای احتیاط که اگر احیانا کسی سجین و سرباز همراهش رو موقع خروج از کتابخونه دیده باشه متوجه نشه اونم با اون دوتا سرباز بوده، توی اتاقک پشت کمد کتابخانه مخفی شد و قفسه رو بست. نمی خواست صدایی از بیرون بشنوه. نشست اونجا و فقط منتظر شد تا زمان بگذره. سربازهای زیادی تو محوطه ی قصر در حال گشت زنی بودند.قصر از همیشه شلوغتر بود. همه ی افراد سرشناس مینگیوعه از تاجر و مقامات رسمی و غیررسمی طی اعلامیه ای که ییشینگ همه جا پخش کرده بود به قصر اومده بودند و همگی جلوی در ورودی بعد از بازرسی اجازه ورود می گرفتند و با راهنمایی یکی از سربازها به سالن اصلی هدایت می شدند. جین از کتابخانه خارج شد. تا حالا محیط قصر رو انقدر متشنج ندیده بود. جلوی سربازی رو گرفت:"توی قصر چه خبره؟" سرباز تعظیم کرد:"جناب کیم امروز به مناسبت تاج گذاری شما به عنوان حاکم جدید امپراتور ییشینگ دستور دادند همه بزرگان شهر..."جین از شنیدن این خبر شوکه شد فکر نمی کرد ییشینگ واقعا این کار رو انجام بده که اونو بخواد به تخت بنشونه. بین حرفهای سرباز بلند پرسید :"امپراتورت الان کجاست؟" بعد از شنیدن اسم سالن اصلی بلافاصله با حدس اینکه ممکنه یونگی هم اونجا باشه قدمهاشو سریعتر کرد. توی مسیر با خودش میگفت:"امکان نداره ییشینگ بدون یونگی اینکارو بکنه حتی شده برای اینکه نشون بده مین رو مغلوب خودش کرده بدون یونگی این مراسم انجام نمیده" به جمعیت جلوی سالن که با اعلام سربازها وارد سالن می شدند نیشخندی زد و زیر لب گفت:"این آشغالا برای دیدن برکناری مین اومدن" با خشم بدون اینکه به سرباز اجازه ی اعلام حضورش رو بده وارد سالن شد. همه با دیدن جین تعظیم کردند ولی جین بدون توجه به بقیه به سمت تخت رفت تا شاید مین رو اونجا ببینه ولی فقط با چشمهای بی روح و لبخند مسخره ی ییشینگ که روی تخت نشسته بود روبرو شد :"مین  کجاست؟" ییشینگ با دستش به صندلی کنار تخت اشاره کرد تا جین بشینه. سالن از همهمه ی حضار پر شده بود. جین از این رفتار ییشینگ حس بدی بهش دست داد و استرس گرفت نزدیکتر شد با خشمی که سعی میکرد پنهانش کنه گفت :"با تو ام یونگی کجاست؟" ییشینگ از روی تخت بلند شد و همزمان با بلند شدنش سکوت همه جا رو فرا گرفت. قدمی کنار جین برداشت: "فکر کنم قرار بود تو اونو پیدا کنی حالا از من..."جین با عصبانیت به سمتش برگشت خواست چیزی بگه ولی ییشینگ با لبخندی کنار لبش گفت: "نمیخوای وجه ی حاکم جدید رو برای مردم خراب کنی که..."جین به سمت جمعیت نگاهی کرد: "هه چهارتا آدم درست حسابی توی اینا پیدا نمیشه که بخوام نگرانِ..." ییشینگ پشتشو به جمعیت کرد و به سمت تخت رفت بین حرف جین گفت: "یونگی چی! اونم برات مهم نیست؟ اگر اونم برات مهم نیست همین الان از این سالن که هیچ، از این قصر هم میتونی خارج بشی" جین با شنیدن این حرف دستاشو از خشم مشت کرد و زیر لب گفت: "پس تو میدونی کجاست ..." ییشینگ روی تخت نشست و به جیسو که کنار تخت ایستاده بود اشاره کرد. جیسو سری به نشانه اطاعت تکون داد و با صدای بلند شروع مراسم رو اعلام کرد. همه به سمت جایگاههای خودشون کناره های سالن رفتن و بعد از چند دقیقه چند نفر از خدمه همراه با سینی هایی که داخل اون شنل و تاج سلطنتی بود وارد سالن شدند. جین هنوز نمی تونست باور کنه. توی دلش امیدوار بود سجین و بقیه هر چه زودتر برسن و این کابوس رو براش تموم کنن. ییشینگ جلوی جین که از استرس به نفس نفس افتاده بود ایستاد. شنل رو بلند کرد و روی شونه های جین انداخت و با صدای بلندی گفت: "امیدوارم حاکم جدید فردی عادل، جنگجو و محافظ سرزمین و مردمش باشه" شنیدن این حرف ها از زبون ییشینگ برای جین خیلی خنده دار بود. نوبت به تاج رسید و جین زیر لب جوری که فقط ییشینگ متوجه بشه درحالی که جلوش زانو زده بود و چشمش رو به زمین دوخته بود تا ییشینگ تاج رو روی سرش بذاره گفت: "اینکارو فقط برای یونگی میکنم" ییشینگ تاج رو از روی سینی بلند کرد تا روی سر جین بزاره: "من به عنوان حاکم مینگیوعه مقام سلطنتی خودم را..."حرفش با باز شدن ناگهانی در سالن و ورود سربازی که سراسیمه خودشو توی سالن انداخته بود ونفس نفس زنان فریاد میزد"عالیجناب از بیرون قصر بهمون حمله شده" قطع شد. ییشینگ خونسرد از شنیدن این خبر مطمئن از اینکه برای این حمله کاملا آماده است نیشخندی زد و به سربازی که گوشه ای ایستاده بود نگاهی کرد: "منتظرشون بودیم. کارشون رو تموم کنید" دستی به شونه ی جین که جلوش ایستاده بود و توی چشماش برق امید می درخشید گذاشت و زیر لب گفت: "انتظار داشتم زودتر بیان، تا الانم دیر کردن" این حرف و خونسردی ییشینگ، جین رو عصبی می کرد چون هوش و زیرکی اون پسر رو نمی تونست انکار کنه خواست از اونجا بره بیرون که دست ییشینگ جلوش قرار گرفت: "هی هی نگران دوستات نباش یه حاکم باید دورش رو از آدمهای اضافه خالی کنه" همه ی دعوت شدگان با ترس بعد از شنیدن خبر می خواستند از سالن خارج بشن ولی با فریاد ییشینگ میخکوب شدند: "هر کس از اون در خارج بشه جنازش پشت در قصر میره" همه با ترس و نگرانی به در خیره بودن. صداهای بیرون سالن نزدیک و نزدیکتر میشد. ییشینگ خونسرد روی تخت نشسته بود"چطوره مراسم ادامه ..." هنوز حرفش تموم نشده بود که در سالن با شدت باز شد و سربازهایی که در حال مقاومت و مبارزه بودند زخمی وارد سالن شدند. نایسانگ، جیمین و تهیونگ در حالی که مبارزه می کردند وارد سالن شدند ییشینگ از روی صندلیش بلند شد و شروع به تشویق اونها کرد. نایسانگ همونطور که تیغه ی شمشیرشو از گردن سربازهای روبروش بیرون می کشید رو به یییشینگ که سمت دیگه ی سالن ایستاده بود گفت: "پا توی بد سرزمینی گذاشتی پسر، تاحالا هیچ غاصبی رو زنده ازش بیرون ننداختیم" جین از دیدن جیمین و نایسانگ تعجب کرده بود نمیدونست چه اتفاقی افتاده. ولی توی اون موقعیت برای اولین بار از دیدن نایسانگ خوشحال شد. با مناسب دیدن موقعیت شمشیرشو بیرون کشید تا به ییشینگ حمله کنه ولی ییشینگ سریعتر قدمی به عقب برداشت و بلافاصله سربازها جلوی ییشینگ با حالت تدافعی ایستادند و ازش محافظت کردن. جین چشم از ییشینگ برنمی داشت مثل شکارچی که برای شکارش کمین کرده و منتظر موقعیته تا شکارش کنه تمام حواسشو به اون داد تا توی موقعیت مناسب اونو از پا دربیاره قدمهاشو از عقب به سمت بقیه برداشت همونطور که به ییشینگ خیره بود فریاد زد:"بگو یونگی رو کجا بردی؟"ییشینگ سری چرخوند و گفت:"الان وقت این نیست که همسرمو قاطی این شلوغ بازیاتون کنین. دیدنشو با خودت به گور میبری"جین کنار بقیه رسیده بود زیر لب به جیمین که کنارش ایستاده بود گفت:"شما چجوری.."جیمین خواست چیزی بگه که  حرفش با صدای خنده های ییشینگ که توی سالن پیچید قطع شد. با لحن تمسخر آمیزی رو به نایسانگ گفت: "من خیلی وقته منتظر توی کفتارپیر بودم. واقعا هوش و ذکاوتت توی آوردن سربازات بجای سربازای هونگهه زیادی هوشمندانه بود ولی نه برای من. البته قسمتیشو مدیون دوست عزیزتونم که منو از یه سری چیزا آگاه کرد.آآآآ یعنی بگم دوست دلسوزتون جیهوپ بوده یا نه؟ البته خب ازش این انتظار می رفت به هر حال دیگه همه می دونن اون یه آدم منفعت طلبِ که به خاطر منافعش دست به هر کاری میزنه. احتمالا قرارداد دیروزش با من هم براش منفعت خوبی داشته" تهیونگ با شنیدن این حرفها درباره ی جیهوپ یه قدم جلو اومد با خشم گفت" حق نداری این چرندیاتو درباره ی هیونگ من بگی! باید قبل از کشتنت اون زبونتو از حلقت بکشم بیرون تا درس عبرتی بشه برای بقیه"ییشینگ خنده ی مزحکی زد و با تعجب ساختگی گفت: "چی؟ چرندیات؟؟  یعنی فکر می کنی من دارم دروغ می گم؟ اگه حرفمو باور نمی کنی از جین بپرس. به هر حال جیهوپ دیگه معشوقه جدید جین و من فکر میکنم به خاطر جین، یونگی رو فروخت" و نگاهی به جین کرد و ادامه داد: "چرا واقعیت رو براشون روشن نمیکنی! اونا هم حق دارن بدونن" جین از عصبانیت حرفی نمی زد. تنها کسی بود که منظور ییشینگ رو خوب می فهمید ولی نمی خواست خودشو وارد این جنگ روانی ای که اون راه انداخته بود بکنه. با سکوت جین تهیونگ بلندتر فریاد زد: "تو نمی تونی این حرف هارو درباره جیهوپ هیونگ بزنی. اون هر کاری بکنه فقط به خاطر مین یونگیه. توی عوضی می خوای اونو بد جلوه بدی چون همش به نفع خودته. ییشینگ نفس کلافه ای به مسخرگی کشید و سری تکون داد و گفت: آهان پس یعنی به خاطر مین یونگی رفته معشوقه ی جین شده یا چون می دونست به زودی قرار امپراتور جدید بشه!؟ " تهیونگ شمشیرشو بلند کرد خواست به سمت ییشینگ بره که جیمین جلوش رو گرفت و مانع حمله اش شد. تهیونگ فریاد زد: "اون امکان نداره قراردادی با توی لعنتی ببنده انقدر کثیف نباش و تو آخرین روز زندگیت خودتو از چیزی که هستی پست تر نکن" ییشینگ دستش رو بالا آورد و کف اونو رو به بقیه گرفت و گفت : "ایناهاش.نگاه کن. این زخم به خاطر اون قرارداده میتونی مثل اینو روی دست هیونگت ببینی". این دعوای لفظی فقط یک برنده داشت اونم ییشینگ بود و نایسانگ که مثل جین بحث بین اون هارو فقط يه جنگ اعصاب میدید قبل از اینکه تهیونگ جواب حرف ییشینگ رو بده رو به ییشینگ شمشیرشو محکم روی زمین کوبید: "چطوره بجای زبون درازی قدرتتو توی شمشیرت نشون بدی" و بعد از حرفش به سمت سربازهایی که جلوی یییشینگ با حالت تدافعی ایستاده بودن حمله ور شد. بقیه هم به تبعیت از اون حمله کردن. ییشینگ نیشخندی زد و به سربازها که طبقه ی بالای سالن کمین کرده بودند دستور تیر اندازی داد. تیراندازها شروع به پرتاب تیرها کردن. وسط سالن پر بود از جنازه ی سربازها و مردمی که قصد فرار از سالن رو داشتند. ییشینگ روی تختش نشسته بود و با لذت به صحنه کشتار روبروش نگاه میکرد که با دیدن جنازه ی یکی از سربازها که از بالای سالن به پایین پرت شد و پشت اون یکی یکی سربازهای دیگه ام به پایین انداخته شدند با تعجب و عصبانیت از جاش بلند شد و با خشم به بالای ساختمون نگاه کرد. متوجه سربازهایی شد که در حال کشتن سربازهای وفادارش بودند "لعنتی"بلندی گفت و شمشیرشو کشید و همراه سربازها به قصد کشتن نایسانگ به سمتش حمله ور شد که جین جلوی حمله اش رو گرفت و با شمشیر به سمتش یورش برد"هی فکر نمیکنی ما یه بحث ناتموم داریم؟بگو یونگی کجاست تا بزارم زنده بمونی" ییشینگ بی وقفه به سمت جین شمشیر میزد و جین دفاع میکرد. ییشینگ توی این جنگ خودشو برنده میدونست ولی همه چی داشت خلاف انتظارش پیش میرفت و اونو عصبی تر کرده بود. حواسش فقط به جین بود و توجهی به اطرافش نمیکرد. تهیونگ بخاطر حرفهایی که ییشینگ درباره ی جیهوپ زده بود توی مبارزه بهش چشم دوخته بود و منتظر یه فرصت بود تا بهش حمله کنه. از غفلت ییشینگ استفاده کرد و به کمک جین رفت و بهش حمله کرد. یییشینگ لحظه ی آخر متوجه حمله اون شد و خودشو به عقب کشید ولی تیغه ی شمشیر تهیونگ با دستش برخورد کرد و شمشیر از دستش به زمین افتاد ییشینگ با دست دیگش پشت دستشو که خونریزی داشت گرفته بود. حالا دیگه چیزی برای دفاع از خودش نداشت به اطرافش نگاهی کرد. با دیدن جیسو که به سمتش میومد نفس راحتی کشید. جیسو شمشیر به دست، کنارش ایستاد. ییشینگ با خشم و درد زیادی که داشت فریاد زد "بکششون! همین حالا" جیسو نیشخندی زدو شمشیرشو بالا آورد:"منتظر فرمان عالیجنابم" ییشینگ خوشحال از حرف جیسو خواست دوباره فرمانشو بلند اعلام کنه که نایسانگ فریاد زد: "بکشش" ییشینگ متعجب و ترسیده به نایسانگ که با لبخند بهش خیره بود و تیغه ی شمشیرش بدن سربازهاشو یکی بعد از دیگری میدرید نگاهی کرد که با حس سردی چیزی زیر گردنش آروم سرشو به طرف جیسو که شمشیرش رو زیر گردنش گذاشته بود چرخوند و از خشم دندوناشو به هم فشار داد و گفت : "هه توی عوضی!؟"جیسو شونه ای بالا انداخت: "من طرف کسی ام که برام سود داره متاسفانه تو.." همه با دیدن این صحنه دست از مبارزه کشیدن. دیدن مغلوب شدن ییشینگ برای پایان دادن به این جنگ و خونریزی چیزی بود که باعث شد سربازهای جین همه یه نفس راحت بکشن ولی سربازای ییشینگ هر لحظه منتظر فرمان مجدد امپراتورشون بودند تا شمشیرشون دوباره بکشند ولی الان برخلاف میلشون برای نجات جون ییشینگ همه تسلیم شده بودند و شمشیرشون پایین آورده بودن. نایسانگ چند قدم جلو اومد و فریاد زد: "معطل چی هستی بکش این عوضی رو" جیسو شمشیرشو بلند کرد و به ییشینگ نیشخندی زد.جین یک لحظه با فکر از دست دادن یونگی وحشت زده به شمشیری که توی دست جیسو بود خیره شد. میدونست تنها کسی که ازش اطلاع داره ییشینگ و اگه اتفاقی برای اون بیفته ديگه هرگز یونگی رو نمی بینه. ییشینگ متوجه ترس جین شد. این وحشتی که توی چهره ی جین میدید انقدر براش لذت بخش بود که دیگه نگران مردن خودش نبود. خطاب به جین گفت: "حیف که قراره بمیرم و آرزوی دیدن یونگی رو به گور میبری وگرنه می تونستم وصیت آخرمو بگم تا به گوشش برسونی."جین بی اختیار سمت جیسو رفت خواست جلوی اونو رو بگیره ولی تا اومد جلوشو بگیره دیر شد و جسم بی جونی که روی زمین افتاد مانع حرکتش شد.

#کریزی
سلام چطورین 🥺
چطور بود؟
کدومتون مدرسه این؟ حضوری شده خوش میگذره؟
کیا مث من شاغلن؟
دلم برا دوران مدرسم تنگ شده 🥲
هیعی بزرگ نشین توش خبری نیست...
معلومه خیلی دلم پره نه؟
🥺
ووت و کامنت یادتون نره اگ‌دوسش داشتین 🥲🤧

SavageWhere stories live. Discover now