Savage 68

282 74 28
                                    

جیهوپ نگران دستشو روی شونه های مین گذاشت:"یونگی؟خوبی؟دردت اومد؟چرا این کارو کردی؟من نمی.."مین دست جیهوپ رو که مدام تکونش میداد گرفت، نگاه شاکی بهش کرد و گفت"احمقی؟درد ؟ من؟زدی تو سینم نفسم در نمیاد.فکر کردی میخوام بکشمت که اینجوری گارد گرفتی؟"جیهوپ که نگرانی برای مین هنوز توی چهره اش نمایان بود گفت:"من نمیدونستم تویی!چرا یهو منو کشیدی پایین؟اصلا چرا دنبالم بودی؟"مین کمی صداش رو پایین آورد و گفت"کری چیزی هستی؟صدای سربازا اون طرف دیوار رو نمیشنوی؟میدونی اگر ببیننت مرگت حتمیه؟اینجا اتاق من نیست که هر بار سرتو بندازی پایین بری توش!این ساختمون سوخته منطقه ی ممنوعه است میفهمی؟"جیهوپ از حرف مین کمی جا خورد دستاشو از شونه هاش برداشت و خیلی آروم گفت"چرا حس میکنم یه جوری داری حرف میزنی که انگار نگرانمی و برات مهمم؟"مین خیره به جیهوپ نگاه بی تفاوتی کرد و از کنارش رد شد و به پشت ساختمون رفت.چند قدمی که ازش دور شد بدون اینکه برگرده گفت:"دنبالم بیا"و به راهش ادامه داد.جیهوپ از بی جواب موندن سوالش کلافه شد دستاشو به کمرش زد"چرا فکر کردی به حرفت گوش میدم و دنبالت راه میفتم، تا اینجا هم...هی با توام گوش میدی چی میگم؟"و دنبال مین به راه افتاد"آره داشتم میگفتم تا اینجاهم که تا این سرزمین کوفتی دنبالت اومدم اشتباه محض بوده همش دارم.."حرفش با دیدن چهره ی مین که برگشته بود و بهش خیره نگاه می کرد قطع شد.مین نیشخندی زد:"پس چرا تا اینجا دنبالم اومدی!توکه نمی خواستی به حرفم گوش کنی!"جیهوپ از اینکه ناخواسته کاری که مین گفته بود انجام داده نفس بلندی کشید:"من هیچوقت اشتباه نمی کنم جز برای تو"مین با شنیدن این حرف همونطور بهش خیره موند چند لحظه سکوت بینشون حاکم شد جیهوپ قدمهاشو آروم به سمت مین برداشت و  فاصلشو باهاش کمتر کرد روبروش ایستاد.مین نگاهشو از جیهوپ گرفت چرخی زد و به دیوار تکیه داد.بی تفاوت به نگاههای جیهوپ سرش رو به سمت درختی که نزدیکشون بود برگردوند.خواست چیزی بگه که حرفش با قرار گرفتن دست جیهوپ کنار صورتش قطع شد. متعجب به چشم های جیهوپ که اشک توش حلقه زده بود نگاه کرد جیهوپ با بغضی که فقط جلوی مین می تونست بکشنه گفت:"چرا یونگی!چرا هرچقدر بیشتر تلاش می کنم بهت آسیب نزنم بدتر میشه"نفس پردردی کشید و قطره اشکی از چشمش روی گونه اش افتاد.یونگی که همچنان مات چشمهای جیهوپ بود ناخوداگاه دستش رو برای پاک کردن اشک جیهوپ سمت صورتش برد.خواست اشکشو پاک کنه اما لحظه آخر بخودش اومد پشیمون شد و چند ضربه آروم به صورت جیهوپ زد "کاش می تونستم بگم از طرف تو هیچی آسیب نیست"جیهوپ منظور مین رو فهمید میدونست بزرگترین آسیبی که بهش زده هیچوقت قرار نیست جبران بشه"یونگی اون من نبودم. منی که الان روبروته اون آدمی که اونکارو کرد نیست همش نقشه ی اون ..."_"می دونم وگرنه الان اینجا نبودم"این حرف مین برای جیهوپ مثل نور امید بود که قلبشو گرم کرد. ناخوداگاه  چشماشو آروم بست و صورتشو به مین برای بوسیدنش نزدیکتر کرد. مین دستشو روی دهان جیهوپ گذاشت.جیهوپ چشماشو باز کرد.بوسه اشو روی دستی که روی دهنش بود ادامه داد و دست مین رو با فشار همون بوسه به لبهاش رسوند و خیره به چشمهای مین سرشو عقب کشید.مین بدون اینکه جیهوپ متوجه بشه نفس عمیقی کشید و دستشو از روی لبش برداشت و گفت:"فقط چند قدم دیگه مونده"با این حرف مین، جیهوپ لبخند شیطنت آمیزی زد و با برقی که توی چشماش افتاد گفت:"چند قدم؟به چی..؟"مین بی تفاوت گفت:"چند قدم به راه مخفی برای رفتن به اون اتاق مگه نمیخواسی بری اونجا!"جیهوپ یک لحظه سرجاش خشکش زد سرخورده سرشو پایین انداخت. مین به سمت درختایی که به ردیف پشت امارت کاشته شده بودن رفت و با نگاهی به جیهوپ، ازش خواست همراهش بره. وقتی بهش نزدیک شد به بوته های پشت درختها اشاره کرد:"اونجا بین بوته ها ی در مخفیه روی زمین. دیگه از این به بعد لازم نیست از روی دیوار بری اونجا.من نمیخوام به اون در نزدیک شم پس ازاینجا ببعدش با خودت"و بدون اینکه وقتی تلف کنه برگشت تا از اون امارت دور بشه. حسی توی دل جیهوپ بهش میگفت:"یا الان یا هیچوقت "مین هنوز چند قدم برنداشته بود که جیهوپ با شنیدن صدایی از سمت دیگه ی ساختمون به سمتش رفت و دستشو گرفت و اونو با خودش به سمت بوته ها کشید.مین شوکه بود خواست چیزی بگه که جیهوپ بلافاصله گفت:"باید یه چیزی رو الان بهت بگم.اگر الان نگم هیچوقت شجاعتشو پیدا نمیکنم" مین سعی داشت مقاومت کنه:"جیهوپ گوش کن من نمیتونم اونجا...."که به پشت بوته ها رسیدند و جیهوپ سریع دستشو روی شونه های یونگی که رنگش پریده بود گذاشت حس می کرد اگر یکم دیگه لفتش بده از گفتن حرفش پشیمون میشه. بدون توجه به حال مین سریع گفت:"من دوستت دارم یونگی" بعد از حرفش صدای پاهایی که هر لحظه نزدیک تر میشد حواسشو پرت کرد"لعنتی باید پنهان شیم". روی زمین کمی جستجو کرد. در مخفی رو پیدا کرد و به سرعت با تمام قدرت سعی کرد بازش کنه. پیدا بود سالهاست این در باز نشده. ریشه های بوته ها به سختی از روی زمین جدا شدند و جیهوپ برای بازکردنش از هردو دستش استفاده کرد:"خب خیالم راحته اگر کسی نزدیک شد میریم اینجا" نگاهی به اطراف کرد کسی نبود. نفسشو بی اختیار حبس کرد. نمی تونست توی چشمهای یونگی نگاه کنه.به هوای اینکه مراقب اطرافه چشماشو از یونگی می دزدید. نفسشو صدادار بیرون داد با لرزشی که فقط خودش توی صداش حس میکرد گفت:"میدنم قبلا بهت گفتم ولی الان از خودم مطمئنم یونگی!بهم بگو که توام همین حس داری!" هیچ صدایی از مین نشنید. انتظار داشت مین حداقل با تندی جوابشو بده یا مثل همیشه دعواش کنه ولی این سکوت نگرانش کرد نگاهشو به مین دادچیزی که توی چهره ی مین میدید با چند لحظه ی قبلش متفاوت بود. صورت رنگ پریده و آشفتش جوری بود که انگار یک مصیبت بزرگ روی سرش آوار شده. شک کرد که نکنه چون مین رو به سرعت دنبال خودش کشیده باعث این حالش شده. آرومتر گفت:"یونگی چیزی نمیخوای بگی؟ شنیدی گفتم دوستت..."مین نگاهش از در مخفیگاه گرفت و خیره به جیهوپ چشمهاش بست و روی زمین افتاد.جیهوپ اصلا انتظار این شرایط نداشت.گیج شد. از استرس نمی دونست چکار کنه و مین رو چجوری کجا ببره فقط می دونست اگر کسی اونها رو با هم میدید برای هردوشون بد میشد.بلافاصله مین رو از روی زمین بغل کرد و خیره به صورت سرد و بی روحش شد. خواست به سمت درمانگاه بره که صدای نزدیک شدن قدم هایی بهشون شنید و بدون تردید مین رو به داخل راه مخفی برد و در رو بست.هیچ نوری نبود و به خاطر اینکه راه زیر زمینی بود هوای گرفته و سنگینی داشت و این شرایط برای مین اصلا مناسب نبود. چیزی نمیدید. آروم و با احتیاط بدون اینکه جایی رو ببینه سعی میکرد جوری راه بره که زمین نخوره و مین آسیب ببینه.صدای نفس نفس زدناش توی تونل می پیچید اما کسی از بیرون صدایی نمی شنید. با چیزی روبروش برخورد کرد انگار به آخر تونل رسیده بود. مین رو روی زمین گذاشت و توی اون تاریکی دستشو روی دیوارهای تونل کشید تا راه مخفی رو پیدا کنه با حس سرد فلزی زیر دستش فهمید با در آهنی برخورد کرده.سعی کرد اونو باز کنه چیزی نمیدید ضربه های محکمی برای باز شدن به در میزد. انگار نگران نبود کسی صداشو بشنوه فقط میخواست هرچه زودتر در رو باز کنه و مین رو از اون تونل ببره بیرون.صدای خس خس نفس های یونگی توی گوشش بود. یک لحظه به جای تنه زدن به در اونو به سمت خودش کشید و در باز شد. سریع سمت مین برگشت تا اونو از تونل ببره بیرون به خودش گفت:"احمق احمق احمق همش تقصیر توعه گورتو از زندگیش گم کن" از در عبور کردند. هنوز تاریکی مطلق بود. از بویی که اونجا بود می تونست بفهمه دیگه دیوار گلی نیست و با چوب دیواره ها رو محکم کردن.توی تاریکی باز به جلو رفت نمیدونست چقدر تا پایان این راه مونده ولی به خاطر سنگینی هوا و نگرانی برای حال یونگی هر قدم که برمیداشت انگار تونل طولانی تر میشد. پاش به چیزی برخورد کرد مین رو دوباره روی زمین گذشت و اونجا رو بررسی کرد. پله بود. یعنی به در نزدیک شده چند پله بالا رفت و بادستش سقف تونل رو محکم فشار داد. مطمئن بود در باید اونجا باشه. توان چند دقیقه قبلش رو نداشت.بیرون تونل برای حرفی که مدتها میخواست به مین بزنه تمام توانشو جمع کرده بود اما الان اینجا هیچ چیزی باهاش جور نبود.پله ی دیگه ای بالا رفت. سعی کرد با فشار کمرش درو باز کنه. در کمی باز شد  بلاخره روزنه ای از نور دید با فشاری یک مرتبه در رو باز کرد نور و هوا جان تازه ای بهش داد. آروم از تونل بیرون اومد و توی اتاق نگاهی کرد. کسی نبود یواشکی به بیرون نگاهی انداخت. تعدادی سرباز بیرون بودند.سریع برگشت و مین رو از توی تونل بیرون آورد و روی تخت خوابوند. میخواست کاری کنه ولی هیچ دارویی همراهش نبود اونا رو توی اتاق جین جا گذاشته بود.یادش رفته بود برداره. سعی کرد دنبال چیزی برای بهتر کردن حال مین توی اتاق بگرده. اما جز مقداری آب که ته ظرفی بود هیچ چیز دیگه ای پیدا نکرد. دیگه صدای نفس های یونگی رو نمی شنید. نفس هاش ضعیف بود. به یاد کاری که تهیونگ روز قبل برای مین کرد افتاد دستپاچه شده بود. نمیدونست کاری که میخواد کنه درسته یا نه امامجبور بود بخاطر یونگی هر راهی رو امتحان کنه. دستاش روی سینه مین گذاشت. چند بار فشار محکمی داد و سریع دهنش رو روی دهن مین گذاشت و نگه داشت.اما نمیدونست بعدش باید چکار کنه با خودش گفت:"تهیونگ دهنش روی دهن مین گذاشت و چکار کرد؟"این سوال چند بار از خودش پرسید ولی به جوابی نمیرسید.خودشو از مین فاصله داد "مین منو ببخش نمیدونم چکار کنم نمیدونم چرا پای تو که وسط باشه من فقط یه احمق میشم.مطمئنم تهیونگ وقتی لبهاش روی لب های تو گذاشت حسی که الان به من دست داد بهش دست نداد ولی اون عوضی چکارت کرد که توحالت خوب شد چکار!چکار که من نمیتونم؟"این حرفها رو کلافه و آروم با لحن شرمنده ای به مین میزد.نمیتونست تو روز روشن خطر کنه و مین رو با این حال بیرون ببره. تصمیم گرفت آخرین تلاششو برای دیدن تهیونگ بکنه .اون تنها کسی بود که میتونست بهش کمک کنه.دست مین بین دستهاش گرفت:"زود برمیگردم طاقت بیار" و سریع از تونل به خارج اقامتگاه رفت.سعی کرد جلب توجه نکنه. توی سرش احتمال میداد:"بخاطر اثرات سم یونگی یهو حالش بد شده باشه و این بیشتر می ترسوندش"با تمام وجودش می خواست که بتونه تهیونگ ببینه و حتی پادزهر هم ازش بگیره.به اقامتگاه اونا رسید. خواست وارد بشه که سرباز ها جلوشو گرفتن. جیهوپ با عصبانیت نگاهی بهشون کرد. دستش رو به شمشیرش گذاشت فقط با یه حرکت شمشیر میتونست به راحتی اونارو کنار بزنه و به ته برسه.اما نگرانیش برای مین مانعش میشد. نباید تنشی ایجاد میکرد تا اوضاع قصر به ضررشون نشه.سعی کرد خشمش کنترل کنه. با خونسردی ظاهری گفت:"تهیونگ ! میخوام ببینمش اون زخمی بود.باید از حالش مطمئن شم"سربازی سری به نشانه احترام خم کرد:"متاسفم دستور امپراتور هیچکس اجازه ورود نداره"جیهوپ بدون حرفی از اونجا فاصله گرفت. دور اقامتگاه چرخی زد. سعی می کرد راهی برای بالا رفتن روی سقف پیدا کنه تا بتونه بره داخل اما حضور اون همه سرباز اونجا اینکارو عملا غیرممکن میکرد. سردرگم به سمت بهداری رفت. امیدوار بود ساکورا برگشته باشه. بین پزشکها دنبالش میگشت.از چند نفر پرسید کجاست اما کسی جز "نیست" جواب دیگه ای بهش نمی داد.کلافه و عصبانی بود. هر لحظه ای که میگذشت اون نگران تر میشد.میخواست زودتر برگرده پیش مین.ناامید مسیرش به سمت مخفیگاهش پیش گرفت که صدایی از پشت اونو خطاب قرار داد"دنبالش نگرد رفته تانگ" جیهوپ برگشت با دیدن جیسو اخمش غلیظتر شد. نمیدونست اون درست میگه یا نه.با فکری که به سرش زد مسیرشو به سمت اتاق جین تغییر داد که جیسو با کنایه گفت"اگر کاری داری شاید من بتونم بهت کمک کنم"جیهوپ سرجاش ایستاد. الان بهترین موقعیت بود که عصبانیتشو خالی کنه و چی بهتر از کشتن جیسو.ولی باید خودشو کنترل می کرد.نگاهی بهش کرد و با نیشخندی به لحن تمسخر آمیزی گفت:" هنوز انقد درمونده نشدم که به کمک خائنی مثل تو نیاز داشته باشم"و به سمت اتاق جین رفت.دیدن جیسو اونو عصبی تر کرده بود تا رسیدن به اتاق جین حواسش به همه جا بود که جیسو تعقیبش نکرده باشه.رسید. چند ضربه به در زد با نشنیدن صدایی وارد اتاق شد. جین اونجا نبود. با یادآوری اتفاق صبح آه بلندی کشید:"واقعا چجوری به مین ثابت کنم؟"نگاهش چرخوند توی اتاق. داروها همونجایی بود که حدس میزد دیشب گذاشته. برشون داشت.انگار هنوز خدمه برای نظافت اتاق نیومده بودن.چند تا شمع هم برداشت تا توی اتاق روشن کنه.به سمت در برگشت که چیزی زیر پاش رفت.سریع پاشو بلند کرد گردنبند مین بود که جین اونو پرت کرده بود. برش داشت و از اتاق خارج شد.به سرعت خودشو به مین رسوند بالای سر مین رفت.مین با اون حال بدش داشت هذیان میگفت.جیهوپ از شنیدن صدای یونگی نفس راحتی کشید: "خیالم راحت شد. نمی دونستم اگر بیهوش باشی چجوری بهت دارو بدم. یونگی ببخش نتونستم برای کمک بهت کسی رو بیارم"نگاهی به مین کرد.گونه های یونگی بخاطر داغی بدنش رنگ گرفته بود جیهوپ دستشو روی پیشونی مین گذاشت "لعنتی آخه چی شده چرا الان انقدر داغی!اون پسره چه کوفتی به خوردت داده"به سرعت به سمت ظرف آبی که توی اتاق بود رفت. خواست آب رو روی صورت مین بریزه ولی اون حجم از آب خیلی کم بود و مطمئناً کافی نبود. خواست برای آوردن آب دوباره از تونل خارج بشه اما ترس دیده شدنش دوباره توسط جیسو و اینکه صدای هذیان های یونگی بیرون بره و سربازها متوجه حضورشون بشن اونو از رفتن منصرف کرد. تعدادی از پارچه ها و حوله های تا شده که تو کمد بود برداشت و توی آب داخل ظرف گذاشت . سعی کرد آروم هانبوک مین رو باز کنه و از تنش دربیاره.تیکه کاغذ تا شده ای رو زیرکمربندش دید با حس کنجکاوی برشداشت قرارداد بردگیش بود که توی کیفش گذاشته بود از اینکه الان دست مین بود تعجب کرد ولی الان وقت کافی برای فکر کردن بهش نداشت اونو کناری گذاشت و کفش های مین رو از پاش درآورد. روی جورابهاش هنوز رد خون بود.جیهوپ یکی یکی اون پارچه هارو از توی آب بیرون میاورد و روی بدن مین میکشید تا بدنشو سرد کنه. دستمال رو به آرومی روی گردن و سینه مین می کشید جای داغ و زخم های قدیمی بدن یونگی مثل تیری داغ بود که توی وجود جیهوپ نفوذ میکرد. با خودش زمزمه کرد:"قلبم درد میکنه یونگی درست مثل اولین بار که مثل یه دیوونه می خواستم به این بدن داغ بزنم و با دیدنش..."حرفشو با لعنتی که به خودش گفت قطع کرد.جیهوپ حوله ی دیگه ای رو برداشت و روی پیشونی مین گذاشت. موهای کوتاهشو که از عرق خیس شده بود کناری زد.جیهوپ نمیدونست چقد زمان گذشته و درحال خنک کردن بدن یونگی با اون پارچه ها بود. با شنیدن صدای تنفس های آروم یونگی نفس راحتی کشید.گردنبند رو از کنار کمربندش درآورد کمی مین بلند کرد و اونو گردنش انداخت. دستی روی سنگ و بدن سفید یونگی کشید:"فقط برازنده ی خودته"اون صورت آروم، جیهوپ رو ترغیب به بوسیدنش میکرد. روی صورت مین خم شد به چشمهای بستش خیره شد. می خواست لبهاشو ببوسه. فاصله ی لبهاشون خیلی کم بود جیهوپ مکثی کرد:"نه! من اینکارو بدون خواست تو دیگه انجام نمیدم"کمی سرشو بالا برد و پیشونی یونگی رو بوسید.لبخندی زد و کنار تخت روی زمین نشست و دفترچه ای که جین بهش داده بود رو از لباسش بیرون آورد.جلدش خط خطی بود. انگار بچه ای روی اون خط کشیده. نمیدونست چرا ولی برای خوندن اون دفترچه استرس داشت. چشماشو بست. نفس عمیقی کشید و بعد نگاهی به مین کرد"هر چی که باشه حسم بهت تغییر نمیکنه اینو مطمئنم" و بعد از حرفش دفتررو ورق زد.جمله ی اول دفترچه با دیدن اون موهای طلایی و مشکی که به هم بافته شده بود حس عجیبی بهش میداد.
حسی پر از ترس درد غم و حتی عشق :
"این مدرک رو توی اتاقش پیدا کردم.مچ نامجون و یونگی رو گرفتم.نامجون عاشق چیه اون شده.
نامجون متاسفم اما یونگی جاش اینجا نیست و خوشحالم که میخوان بکشنش"

#کریزی

سلام ⁦(╥﹏╥)⁩
چطورین ⁦(╥﹏╥)⁩ و چطور بود؟
شمام مث من غمگینین برا جیمین؟
بنظرتون کی اول حالشو پرسیده؟

بچم نگران سیکس پکاشم ینی رو تنش الان خط افتاده ⁦(个_个)⁩
ووت و کامنت نمیدین؟ خو چرا!

SavageWhere stories live. Discover now