دیدار اول-1

50 18 4
                                    

🌸پارت یک

غروب محافظ تا ورودی مزرعه اومد ما به سمتش رفت و شروع کرد به صحبت با اون. دیشب مامان باهام صحبت کرده بود و میدونستم که قراره برای یه مدت پیش محافظ برم و اونجا کار یاد بگیرم.
توی زمین داشتم با بیل برای درخت ها گودال میکندم. محافظ روی سرش ردای بلندی انداخته بود و بخاطر قد بلندش ردا کوتاه به نظر میرسید. کلاه ردا روی چشماشو پوشونده بود فقط لبهای درشتش که از سرما کبود شده بود و چونه اش که کمی ته ریش داشت پیدا بود. مشخص بود بابا صحبت میکنه و اون چند باری سرش رو تکون داد.
زیر چشمی بهشون نگاه میکردم که یهو هردوشون برگشت سمتم و با اشاره بابا به سمتشون رفتم. میترسیدم از نظر مردم ما محافظ بودن چیز خوبی نبود... نحض بود. با اکراه رفتم و با فاصله ازشون ایستادم که بابا دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید:« این پسرهفتمه، خودمم پسر هفتم بودم.»
سرش رو چرخوند و از زیر کلاه بهم نگاه انداخت :«مطمئنی 19 سالشه؟ زیادی لاغر مردنیه!»
صداش کلفت بود مث هاسکی همسایمون اقای پیت. پدرم هم بلافاصله تایید کرد:« اره اول تابستون میشه 20 سالش. لاغره اما به خوبی همه کاری رو انجام میده.»
چشمم به عصای توی دست چپش بود که داشت فشرده میشد. ینی مثل من چپ دسته؟
« من میرم کاری دارم که باید انجام بدم فردا صبح زود میام دنبالش. سه سکه برای یک ماه کاراموزی میگیرم و اگر راضی بودم 10 سکه دیگه به من بدهکاری و در غیر این صورت باید اونو به خونه برگردونی دو سکه برای زحمتی که کشیدم به من پرداخت کنی.»
پدرم با سر تایید کرد و معامله انجام شد ولی دست ندادن هیچکس دوس نداشت با محافظ دست بده.
میخواستم برگردم که صداش رو شنیدم:« پسر من از معطل شدن خوشم نمیاد پس زود اماده شو»
صبح زود قرار بود محافظ بیاد دنبالم و منو با خودش ببره. فکر نکنید قراره برای بردگی یا همچین چیزی برم و فروخته بشم. قراره برای کار برم با محافظ... مردم اینطوری صداش میکنن نمیدونم اسمش چیه!
خب من کیم؟  من "بیون بکهیونم " هفتمین پسر خانواده بیون. پدرم کشاورز پدر اونم کشاورز بوده.قانون اول کشاورزی توی شهر ما نگه داری زمین با کمک همدیگس. نمیشه زمین رو بین چندتا فرزند تقسیم کرد چون هر نسل که میگذره زمین هی کوچیک میشه و چیزی ازش باقی نمیمونه. در نتیجه پدر زمین رو بعه پسر بزرگتر میده و برای بقیه پسرهاش کار دیگه ای پیدا میکنه.  توی کارهای کشاورزی پدرم سفارش های زیادی به اهنگر میده و اهنگر یکی از پسرها رو به شاگردی قبول میکنه ولی خب بازم فقط یکی از پسرها صاحب کار میشه و من چون پسر هفتم بودم کاری نداشتم که انجام بدم.
میدونم که پدر ومادرم با هم این تصمیم رو گرفتن ینی درواقع مامان اینطوری خواسته. حتی زمین کشاورزی رو پدرم با پول مامان خریده. پدرم هم مثل پسر هفتم بود وچطور قرار بود از عهده این بربیاد؟ 

خیلی خوبه که محافظ قبول کرد...اصلا از این ده کوره ای که مردم اسمش رو شهر گذاشته بودن خوشم نمی اومد و نمیخواستم بقیه عمرم رو اینجا بگذرونم. میخواستم محافظ بشم و این خیلی بهتر از دوشیدن گاو و کود دادن به زمین بود.
خب میپرسین محافظ چیه؟ محافظ بودن کار خیلی وحشتناکیه. حتی فکر کردن بهش منو عصبی میکنه. باید یاد بگیرم از مزارع و دهکده ها اطراف که شب ها در خطر بودن محافظت کنم. مقابله با اشباح و غول ها وهر موجود بد دیگه کارهایی بود که باید یاد میگرفتم و انجام میدادم.
از حیاط وارد اشپزخونه شدم برادرم " سوهو" کنار زنش "ایرین" ایستاده بود و به سوهو لبخند میزد. من از ایرین خوشم میومد. خونگرم و دوست داشتنی. سوهو یکم اخلاق تندی داشت و اینکه ایرین همسرش بود واقعا از خوش شانسیش بوده.
همینطور که داشتم بهشون نگاه میکردم از دهنم در رفت:« من فردا میرم... محافظ فردا صبح میاد دنبالم.»
ایرین رنگش پرید:« منظوت اینه که قبول کرد تو شاگردش بشی؟»
« ازمایشی برای یک ماه...»
« چقدر خوب بک من برات خوشحالم که کار پیدا کردی » ایرین اینو با لحن غمگینی گفت
ولی سوهو به مسخره گفت:« من که باور نمیکنم... اصلا امکان نداره تو شاگرد محافظ بشی وقتی هنوز نمیتونی بدون نور شمع بخوابی!»
به شوخی اش خندیدم اما این حرفش تا حدی درست بود بعضی وقتا توی تاریک یه چیزهایی میدیدم و نور شمع بهترین راه کار بود برای اینکه بتونم یکم بخوابم
سوهو لپ هام رو بین دستاش فشار داد که لبام جمع شد و به صورتم خندید این شوخی همیشگیش بود

seven sonWhere stories live. Discover now