دوس داشتم بیشتر بنویسم اما بیشتر نوشت مساوی میشد با دیر آپ شدن
زود این پارت گذشاتم ولی کمه🥲
درگیر کلاسها و شاپم هستم وقت ندارم اصلا🤧
ووت یادتون نره بهم انرژی بدین🥲❤
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️حدودا ساعتهای 10 صبح بود. توی جاده سنگفرش شده راه میرفتیم. تک و توک هم درختا رو میشد دید برگ نداشتم و سرمای زمسون خشکشون کرده بود. به سایهشون دقت کردم. خورشید از یک سمت دیگه میتابید و هوا به نظر گرمتر میومد...
محافظ بهم یه نگاه انداخت و باز به جلو خیره شد:« حتما متوجه شدی که امروز اولین روز بهاره و داریم به خونه زمستونی میریم... به چپیندن میریم البته فقط تابستونا. زمستون رو توی انگِلِزرکمور میگذرونیم. حتما الان میخوای بپرسی اونجا کجاس؟»
سمتم برگشت و منم با سر تایید کردم.
« اونجا جنوب منطقهاس توی زمستون هواش نسبت به بقیه جاها گرمتره.من اونجا دنیا اومدم و بعد پدرم ما رو به هُرشو برد.»
اون خیلی از جاها رو دیده بود و قرار بود من هم تجربهشون کنم.
توی سکوت بقیه راه رو ادامه دادیم. مسیر هم کمی تغییر کرد به سمت شمال شرق بریتانیا.تا شب راه رفتیم ناهار و شام هم باز کمی پنیر زرد رنگی بود. حتما شکمم هم از گرسنگی شک بدی بهش وارد شده بود. مگه غیر از این بود دو روز که جز پنیر چیزی نمیخوردم.
همونطور که روی کاههای داخل انبار کنار جاده دراز کشیده بودم به محافظ نگاه کردم." با پنیر خوردن اینطوری قد کشیده؟" و "منم با پنیر قدم بلند میشه؟" و "فکر نکنم مامان توی مزرعه کلی غذای مقوی برامون درست میکرد اون موقه قد نکشیدم الان قد میشکم؟!"
فکرا توی ذهنم میچرخیدن.
ولی محافظ اندازه یک سرو گردن از من بلندتر بود. ولی باز یادم افتاد که گرسنمه«لعنتی!» زیر لب گفتم و پشت به محافظ چرخیدم.
*چیپندن توی شمال و انگِلِزرکمور جنوب قرار داره و هرشوشمال شرق. اینها شهرهای قدیمی بریتانیاس. گوگل اطلاعات کافی ندیدمدعا میکردم اونجا تخت خوب، غذای خوب و دوست خوب پیدا کنم.
اونجا کسی رو نمیشناختم امیدوار بودم برام سخت نباشه. حس میکردم جای پرت و بی اب و علفیه. یه شهر زپرتی روی یه تپه زپرتیتر که خاک زمینش خاکستری بود و هیچی توش رشد نمیکرد.
بافکرهمینها خوابیدم.***
موقعی که از خواب بیدار شدیم و از انبار بیرون رفتیم. به اسمون نگاه کردم. ابرهای تیره اسمون رو پر کرده بودن. مثل اینکه قرار نبود به این زودی روی بهار رو ببینم. شونههامو بالا انداختم. به سمت محافظ که کمی دور منتظرم ایستاده بود و نگاهم میکرد رفتم.
پشت سرش راه افتادم. ساعتی بود که راه میرفتیم. بدون هیچ حرفی. باد کمکم شروع به وزیدن کرد.
همینطور که از تپه بالا میرفتیم باد زیر شنل بلند محافظ میزد و لباس و موهای منو هم بهم میریخت. حتی پرندهها هم از دست باد در امان نبودن هی به این طرف و اونطف پرتابشون میکرد.
بالای تپهها رو مه پوشونده بود. باد اجازه نمیداد چشمامو باز نگه دارم:« میگم.. محافظ... میشه یه جا بمونیم تا باد کمتر بشه بعد راه بیوفتیم.»
سریع برگشت سمتن:«محافظ! محافظ دیگه چه کوفتیه؟ چانیول اسممه. بهم نگو محافظ احساس میکنم 80 سالمه و اینه نمیتونیم صب کنیم. یه نگا به دور و برت بندار ببین میشه کجای این سراشیبی پناه گرفت.»
صداش دلخور بود. حتما انتظار داشت خیلی باهاش صمیمی بشم.
« سرعتمون کمتر میکنیم اما نمیشه صبر کرد شاید تا فردا بخواد باد بیاد و اینطوری مجبوری یه روز دیگه هم با پنیر سر کنی. با توجه به اون لعنتی که من دیشب ازت شنیدم فک نکنم بازم دلت بخواد باز پنیر بخوری.»
اوه! پس بیدار بوده:« انتظار دارم درک کنی. من همیشه توی مزرعه بودم و عیج وقت به چندتا تکه پنیر قانع نمیشدم.»
فقظ سرشو تکون داد که اره فهمیدم... شاید دلش نخواسته باهام حرف بزنه.
CZYTASZ
seven son
Fanfiction[ the last apprentice ] Writer: 丽丽 Gener: horror, fantasy, classic, smut Couple: chanbaek خلاصه: پارک چانیول یک محافظه... نه یک محافظ معمولی اون از آدمها در برابر اشباح و غولها محافظت میکنه قراره بیون بکهیون یک دوره رو به عنوان شاگرد پیش اون...