کامبک با پارت کوتاه🤩😀
سلام سلام چون میخواستم پارت قبلی رو نصفه ول نکرده باشم اینو نوشتم که اعلام کنم آپ سر تایم داریم 😄
ووت و کامنت یادتون نره ♡
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️یه حسی که مدام میگفت اون مامان نیس و صداش از پشت در صدای خودش نیست ...
اصلا اگه مامانه اینجا چیکار میکنه؟ از کجا میدونست ما کجا میریم؟ تنهایی بدون بابا مسافرت نمیرفت الان اینجا چیکار میکنه؟
نه اونی که پشت در منتظرمه مامان نیست خدا میدونه چی اونجاس... یه جونور بدون دست و پا که میتونه در بزنه!؟ و با اینگه پا نداره میتونه قدم بزنه؟
صدای ذر زدنها بلندتر شد. التماس میکرد:« بک خواهش میکنم در رو باز کن... بذار بیام تو... چطور میتونی اینقدر بدجنس و ظالم باشی؟ من سردمه و خیس شدم.» و بعد زد زیر گریه و زاری ...
دیگه فهمیدم اونی پشت دره مامان نیست، چون اون نه التماس میکنه و نه گریه میکرد. اون قویترین زنی بود که تا حالا دیده بودم.
تمام شجاعتمو جمع کردم:« تو مادر من نیستی.. از اینجا برو» سریع صداها قطع شد. درست زمانی که فکر میکردم همه چی تموم شده ضربه محکمی به در خورد که باعث شد حسابی جا بخورم:« احمق درو باز کن! »
صدایی که مطمئن بودم از همون موجوده اما اینبار باصدای واقعی خودش
صدایی ترسناک وعصبانی که باعث میشد بدنم دون دون بشه....
دیگه صدایی نیومد خیلی اروم رفتم سرجای قبلیم که بخوابم. روی زمین دراز کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم. همینطور پهلو به پهلو میشدم، اما فایدهای نداشت و خوابم نمیبرد.
باد پنجرهها رو بهم میزد و تق تق صدا میداد ،صدای زوزه باد و از طرفی صدای ناقوس کلیسا که توی گوشم میپیچید و میگفت داری به نیمه شب نزدیک میشی.
هر چه به زمان رفتنم به زیر زمین نزدیکتر میشد بیشتر دلشوره میگرفتم. من باید از یان امتحان سر بلند بیرون میاومدم ولی واقعا دلم میخواست به تخت گرم و نرمم برگردم.
بعد از اینکه ناقوس کلیسا یکبار به صدا در اومد و ساعت یازده و نیم را اعلام کرد ، دوباره صدای کندن زمین شروع شد...
دوباره صدای چکمهها که داشتن از پلههای زیر زمین بالا میاومد رو شنیدم. دوباره در باز شد و رد چکههای نامرئی دیده میشد. ایندفعه به سمت پنجره نرفتند و به سمت من حرکت میکردن.
احساس کردم مثل یک بچه گربه از پشت گردن بلندم میکنن و بعد بازوهای نامرئی دور تنم پیچیده شد و دستهام قفل شدن. سعی کردم نفس بکشم اما نمیشد. قفسه سینهم فشرده شده بود.
ناگهانی حرکت کرد و به سمت زیر زمین برد. حتی نمیدونستم چه چیزی داره منو با خودش کجا میبره.خودش رو نمیدیدم اما صدای خس خس نفسهاش رو میشنیدم و روی پوست گردنم حس میکردم.
با ترس دست و پا میزدم و تقلا میکردم. حدس میزدم اون صدای کندن توی زیر زمین برای چی بوده. منو با خدش به زیر زمین میبرد تا توی قبری که برام کنده زنده به گورم کنه.
وحشت کرده بودم میخواستم داد بزنم اما اما انقدر محکم گرفته شده بودم که حتی نفس کشیدن هم برام سخت بود. از فشار و تقلای زیاد بدنم درد گرفته بود.یه تمام فشاری که روم بود قطع شد و افتادم. خودم رو چهار دست و پا روی زمین دیدم. چند قدم تا پلههای زیر زمین فاصله داشتم. قلبم تند تند میزد، اونقدر تند که نمیتونستم تعداد ضربههاشو بشمارم.
پاهامو تکون دادمو در زیر زمین رو بستم.
صدای بلندی میاومد. هنوز میلرزیدم. مطمئن بودم یکی از قوانینی که محافظ بهم گفته بود شکسته شده.
درها رو چک کردم بسته بودن. هنوز موقه رفتن به زیر زمین نبود ..و اخری.... شمع خاموش شده بود.
وقتی کنار شمع رسیدم ناگهانی نور ضعیفی اتاق رو روشن کرد، همزمان بیرون از خونه سرو صدای طوفان میشنیدم. باد شدیدی که به در و دیوار خونه میخورد صداهای ترسناکی درست میکرد.
صدایی که از سمت در پشتی میاومد انگار چیزی میخواست بیاد داخل خونه.
با حالت درمانده به نوری که بخاطر رعد و برق اتاق رو روشن کرده بود زل زدم. شب بدی بود حتی از روشنایی هم میترسیدم. حاظر بودم برم توی خیابون تا بخوام برم توی زیرزمین.
از هر چیزی که اونجا بود وحشت داشتم.از فاصله دور صدای ناقوس کلیسا میاومد....دوازده بار به صدا در اومد.... ساعت دوازده بود...الان باید به زیرزمین میرفتم و با هر چیزی که اونجاس مواجه میشدم.
اول باید شمع رو روشن میکردم. با شمع توی دستم سمت بقچه لباسهام رفتم. کورمال کورمال جعبه اتش زنهای که پدر بهم داده بود رو پیدا کردم. کمی کاه و خرده چوبهایی که کف اتاق ریخته بود رو کپه کردم، سعی کردم اون کپه رو اتیش بزنم تا اتیش بالا بیاد و بتونم شمع روشن کنم.
پدر فکرش رو نکیرد هدیهش اینقد زود به دادم برسه.
بعد از روشن کردن شمع به سمت در زیرزمین رفتم، در رو اروم باز کردم. به محض باز کردن در صدای غرش از بیرون بیشتر شد.
باد کوچیکی ارومی از پایین میاومد که شعله رو میلرزوند. دستم رو جلوش گرفتم تا از خاموش شدن احتمالی شمع جلوگیری کنم.
اروم از پلهها پایین رفتم. توی پله باد محکمی اومد که شمع لرزید و سایه عجیب و غریبی روی دیوار افتاد. دیگه نمیخواستم از این پایینتر برم، اما اگر توی این ازمایش شکست بخورم احتمالا با روشن شدن هوا برگردم خونه. چقدر خجالت اور میشه اگه مامان منو ایطئری ببینه. چیو براش توضیح بدم؟ اینکه ترسیدم و جا زدم؟بقیه راه رو رفتم. کلا هشت تا پله بود که بعد به پاگرد میرسید.
از پاگرد به کل زیرزمین دید داشتم و نور شمع تفریبا همه جا رو روشن میکرد. تار عنکبوت از همه جای دیوارها اویزون بود. بعضی قسمتها پردههای کثیفی از سقف اویزان بودن. زمین پر از تکههای ذغال سنگ بود و یک صندوقچه چوبی کنار بشکه بود.وقتی داشتم میگشتم ببینم چی توی زیرزمین هست متوجه شدم چیزی پشت بشکه و صندوقچه بود. چیزی شبیه یک کپه لباس کهنه که صداهایی ازش درمیاومد. صدایی ضعیف و پیوسته مثل نفس کشیدن.
قدمهامو اروم به سمتش بردم. همه توانم رو جمع کردم که نزدیکتر برم. تا جایی نزدیک شدم که میتئنستم بهش دست بزنم، اما ناگهانی بزرگ شد. سایه روی زمین یکهو روبهروم ایستاد. کم کم سه یا چهار برابر از من بزرگتر بود. قدش به دومتر هم میرسید...
از پشت قدم برداشتم خواستم بدوم که متوجه عصای توی دست چپش شدم، با صدای هاسکی طورش حرف زد:« کجا موندی؟ پنج دیقه دیر کردی!»
نور شمع توی چشماش حسابی برق میزد....._________
یه ووت هم بدین دلم شاد شع🥲
![](https://img.wattpad.com/cover/300292632-288-k594570.jpg)
VOUS LISEZ
seven son
Fanfiction[ the last apprentice ] Writer: 丽丽 Gener: horror, fantasy, classic, smut Couple: chanbaek خلاصه: پارک چانیول یک محافظه... نه یک محافظ معمولی اون از آدمها در برابر اشباح و غولها محافظت میکنه قراره بیون بکهیون یک دوره رو به عنوان شاگرد پیش اون...