خانه شماره ۱۳...-2

39 12 18
                                    

یک ساعت قبل از اینکه افتاب بزنه از خواب بیدار شدم. مامان هم برام صبحونه مورد علاقم رو درست کرده بود. بیکن و تخم مرغ با زرده عسلی.
موقعی که داشتم میز رو تمیز میکردم بابا هم همون موقه از پله ها اومد پایین . موقه خدافظی از توی جیبش جعبه اتش زنه ی از پدرش که اونم از پدرش گرفته بود توی دستم گذاشت. اون جعبه یکی از وسیله های مهم و مورد علاقه ش بود.
«مخوام این مال تو باشه. احتمالا برای کار جدیدت به دردت میخوره. زود برگرد و بهمون سر بن. فکر نکن رفتی دیگه نمیتونی برگردی و ما رو ببینی.»
مامان هم کمرم رو نوازش کرد:« دیگه وقت رفتنه.» بغل گرمی ازش گرفتم« برو معطلش نکن. دم در منتظره.»
خداحافظی بی سرو صدایی کردیم و خودم به سمت حیاط رفتم. اون طرف دروازه منتظرم بود. کلاهش روی سرش نبود. چوب بلندش توی دست چپش بود. بقچه کوچکم رو دستپاچه توی دستام فشار دادم و به سمتش رفتم.
اتنظار نداشتم اما در رو باز کرد و اومد داخل حیاط« زود باش تا اخر عمر برای تو وقت ندارم. باید زود راه بیوفتیم.»
از چراگاه ها گذشتیم. قلبم با شدت خودشو سینم میکوبید. به حصارهای مرزی رسیدیم محافظ از روشون گذشت، ولی من نمیتونستم... دستمو به لبه های حصار گرفتم. صدای قژقژ درختا رو میشنیدم. شاخه هایی که زیر فشار سربازای بیچاره خم شده بودن.
_«چی شده؟... اگه بخوای از الان بترسی به دردم نمیخوری باید برگردی.» داشت با چشمای درشتش بهم نگاه میکرد و با مکث حرفش رو زد متوجه شده بود که از چی میترسم.
اون یه محافظه پس حتما اونا رو میبینه....

نفس عمیقی کشیدم و به زحمت از حصار شدم. موقعی که داشتیم از بین درختا رد میشدیم نور خورشید کمتر نفوذ میکرد و نمیذاشت به زمین برسه. هر چی بیشتر جلو میرفتیم هوا سردتر میشد طوری که میلرزیدم. سرما مو به تن ادم صاف میکرد. سرما از هوا نبود. بخاطر اون اتفاق بود. بخاطر اونا بود.

از قبلش احساس میکردم چیزی داره بهمون نزدیک میشه که از ما نیست و هر چی بیشتر جلو میرفتیم سرما بیشتر میشد و من میلرزیدم.
به محض اینکه به نوک تپه رسیدیم دیدمشون. دست کم صدتایی بودن. به بعضی از درختها دو یا سه نفر اویزون بودن لباس های یک شکل با چکمه های بزرگ. دست همه شون رئ از پشت بسته بودن.
همراه با باد اروم روی هر شاخه میچرخیدن و بر هر سمتی میرفتن.
داشتم بهشون نگاه میکردم که یک یهو باد سرد و خشنی به صورتم خورد که به نظرم عادی نبود. صدای ناله درختا و شاخه هاشون بلند شد . باد تند باعث شد همه برگهای خشک شدن و روی زمین ریختن. در چند لحظه تمام شاخه لخت شدن. وقتی شدت باد کمتر شد محافظ دستش ر روی شونم گذاشت و به سمت مردایی برد که دار زده شده بودن. یک متریشون ایستادیم.
_« چی میبینی؟»
صدام میلرزید.« یه سرباز مرده»
_«به نظرت چند سالش بوده؟»
«تقریبا هم سن خودم»
_«خوبه. هنوزم میترسی ازش؟»
«یکم ولی بازم دلم نمیخواد بش نزدیک شم»
¬_«چرا؟ چیزی نیست که. ما پسر هفتنم هفتمین پسریم و موهبت دیدن چیزایی رو داریم که هیچ کس نداره. که البته بعضی وقتا برامون دردسر درست میکنه. اما اگه بترسیم از ترس نیرو میگیرن و همه چیزو بدتر میکنه»
برگ هایی که خشک شده بودن و روی زمین ریخته بودن دوباره روی شاخه ها سبز شدن.

seven sonWhere stories live. Discover now